#رقاص_های_شیطون_پارت_25
دوباره به راننده گفتم تا برميگردم همونجا بمونه
از ماشين پياده شدم و رفتم داخل كليسا
كليساي خيلي شيك و بزرگي بود از اونجا خوشم ميومد و خاطره هاي زيادي داشتم
چند نفري روي نيمكتاي كليسا نشسته بودنو دعا ميخوندن
لبخندي زدم و روي يكي از نيمكتا نشستم و به اطراف نگاه كردم
روي ديواراش نقش و نگار هاي زيبايي حك شده بود نيمكتاي قهوه اي ستون هاي بلند واقعا زيبا بود كه حتي نميتونم توصيفش كنم
چند ساعتيوهم اونجا موندم و بعدش از اونجا خارج شدم
نزديكاي صبح بود سوار تاكسي شدم و گفتم بره فرودگاه
سرمو به شيشه ماشين تكيه دادم و به شهر پر زرق و برق پاريس خيره شدم شهر زيبايي بود
اشكام روي گونه هام سرازير ميشدن زير لب زمزمه كردم:
شبنم و برگها يخ زده است ، و آرزوهاي من نيز،چون ابر هاي برف زا در آسمان در هم ميپيچد!!!
باد مي وزد و طوفان در ميرسد،زخم هاي من مي فِشرَد!
يخ آب ميشود در روح من! در انديشه هايم!!
بهار حضور توست ، بودن توست ، لذت در آغوش كشيدن توســــت!!
وقتي رسيديم به فرودگاه ساعت 5بود از ماشين پياده شدم و چمدونامو از راننده گرفتم و كرايشو بهش دادم
چمدونامو گرفتم دستم و رفتم تو فرودگاه روي يكي از صندلي ها نشستم تا وقت پروازم بشه....
بلاخره وقت رفتن رسيد
romangram.com | @romangram_com