#رقاص_های_شیطون_پارت_11

ديگه خسته شدم از اين همه جدايي دارم داغون ميشم اما هيشكي به دادم نميرسه

بوسه اي به عكسش زدم و دراز كشيدم رو كاناپه و همونطور كه به عكسش خيره شده بودم خوابم برد.....

صبح با صداي موزيك از خواب بيدار شدم اميد و دانيال مثل هر روز صبح تمرين ميكردن

نشستم رو كاناپه و بهشون خيره شدم با اينكه شيطنت خاصي داشتن اما بهترين هاي گروهمون بودن

لبخند محوي زدم و از جام بلند شدمو رو بهشون گفت:بچه ها عالي كار ميكنين سامان و مهدي كجان؟

دانيال لبخند شيطوني زد و گفت:برادراي عزيز رفتن دختر بازي

اميد زد به شونشو گفت:ببند دهنتو نكبت بعدم رو به من گفت:خالي ميبنده بابا رفتن لباسامونو سفارش بدن و بيان

خنده اي كردم و بي حوصله رفتم تو آشپزخونه و مثل هر صبح يه ليوان شير و خرما خوردم تا حداقل دهنم بوي بد نده تا نهار

و بعدم رفتم تو اتاقو لباسامو عوض كردم و با اميد و دانيال شروع به تمرين كردم

نزديك يك ساعت داشتيم تمرين ميكرديم كه سامان و مهدي هم اومدن

برگشتم سمتشونو لبخند زدم و گفتم:بچه ها برين لباساتونو عوض كنين بيايين تمرين داريم

مهدي دوتا نايلون آورد بالا و گفت:من الان در شرايطي نيستم كه تمرين كنم من الان به شدت گشنمه

خنديدم و گفتم:خب منم گشنمه

و به ترتيب اميد و دانيال و سامان هم همينو گفتن

لبخندي بهشون زدم و گفتم:خيله خب اول ناهار يكم استراحت و بعدم دوباره تمرين فقط جون مادرتون مثل ديروز نگيرين بخوابين از تمرين جا بمونيما

سامان زد به شونه ي مهدي و گفت:راست ميگه پسر همش تو ميخوابي بقيرو ت*ح*ر*ي*ك به خوابيدن ميكني

مهدي شونه اي بالا انداخت و گفت:به من چه ربطي داره خب

romangram.com | @romangram_com