#پرنسس_مرگ_پارت_6

سرعتم رو کم کردم.شهر درست زیر پام قرار داشت.هوا تاریک شده بودو چراغ های روشن مثل ستاره های زمینی خودنمایی می کردن.همیشه از چیز هایی که می درخشیدن خوشم می اومد.هوا دیگه از مغرب گذشته بود وساعت 10 رو نشون می داد. فک کنم ابلیس تا حالا فهمیده باشه من در رفتم

فصل دوم

"راوی")

سکوت تمام قصر را فرا گرفته بود . سکوتی که همانند آرامش پیش از طوفان بوی مرگ می داد و مرگی که با استشمام در گوشه گوشه قصر احساس می شد. این سکوت حرف ها دارد. حرف ها و خبر هایی که خوشایند ابلیس نیست.خشم تمام وجود ابلیس را فرا گرفته.خ*ی*ا*ن*ت دیگر فرزندش.این خ*ی*ا*ن*ت برای او قابل بخشش نیست.خ*ی*ا*ن*ت لیا.خ*ی*ا*ن*ت القیم .این دو دست در دست هم نهاده اند تا ابلیس طغیان کند و این طغیان چه نتیجه ها که ندارد.از جای برخاست و نعره بر آورد. نعره ای که سکوت سنگین قصر را به یک باره شکست. او القیم را می کشت همان طور که قبلا می خواست و لیا هم به فهرست مرگ ابلیس افزوده شده بود.اما لیا سرخوش و بدون هیچ غم و اندوهی خوش حال بی آنکه به خشم پدرش بیندیشد در شهر با گام های محکم قدم برمی داشت.اما این رهایی چیز جز سراب نیست و این سراب او را به قفسی می کشاند که از قفس ابلیس هم تنگ تر است.

"لیا"

به کوله پشتی که تازه خریده بودم نگاه کردم.یه خنجر طلایی ،میوه،یه نقشه از کل سرزمین و دفتر چه خاطرات. دوست داشتم خاطرات این سفر حتما ثبت بشه.دفترچه خاطرات قدیمیم توی قصر جاموند هرچند خاطرات خوبی هم توش نوشته نشده بود.این آخرین جاده شهر بود و بعد از این از اونجا خارج می شدم.

ساعت 3 بامداد بود.آسمون سیاهی خودش رو به رخ ماه می کشید و ماه هم با روشناییش به اون پوزخند می زد. نور ماه تنها چیزی بود که زمین رو روشن می کرد.

سکوت شب منو به یاد قصر می انداخت.هنوز هم باورم نمی شه که از اون جا فرار کردم.کاش زود تر به فکر فرار افتاده بودم.اما کاچی به از هیچیه!مگه نه؟

جاده آخر هم تموم شد و از شهر خارج شدم. بیرون از شهر یه دشت وسیع و سرسبز وجود داشت که از وسطش یه جاده خاکی می گذشت. توی دشت درخت هایی به صورت پراکنده رشد کرده بودن.یکی از درخت ها که از همه بلند تر بود و شاخه های پهن تری داشت توجهم رو جلب کرد.همین جا واسه استراحت عالیه.کوله پشتیم رو زمین انداختم و سرم رو گذاشتم روش. به حالت طاق باز دراز درازکشیدم.به این می گن آزادی!البته معنی بی خانمان بودن رو هم می تونه داشته باشه.از فکرم خندم گرفته بود.توی قصر هم زیاد فرقی با یه بی خانمان نداشتم.با وجود پدری مثل ابلیس یتیمی به وضع من می گفت زکی! ای روزگار !می بینی وضع منو ؟الان !تنها!زیر یه درخت !نگاه کن کارم به کجا کشیده!؟ چرا همه فکر می کنن پرنسس ها خوشبختن در حالی که اصلا این جور نیست؟ به نظر من بدبخت تر از یه پرنسس توی تمام گیتی پیدا نمی شه مخصوصا پرنسسی که من باشم.با این افکار چشمام گرم شد و خواب منو برنده سفر دور دنیا ی خواب توی هشتاد روز کرد.

(اونا دنبالم بودن.دندون های تیزشون لرزه به تنم می انداخت .انگار هرچه بیشتر می دویدم اونا نزدیک تر می شدن. سعی کردم ورد هام رو روشون اجرا کنم اما هر بار نا امید تر از بار قبل می شدم .ورد ها هیچ اثری نداشتن. هنوز داشتم می دویدم یهو لباسم به یه بوته خار گیر کرد.تلاش کردم آزادش کنم اما بی فایده بود.اونا تقریبا بهم رسیده بودن.

حالا بهتر قیافشون رو می دیدم .دهانی که انگار از دو طرف تا گونه پاره شده بود وبا دندون های کوسه مانند مسلح بودن.بدنشون از یه نوع دود غلیظ و سیاه رنگ ساخته شده بود و چشمای سرخ که تا عمق وجودت رو می کاوید.تا حالا چیزی مثل این ندیده بودم .یهو یکی از اون مو جودات به طرفم خیز برداشت . باز سعی کردم لباسم رو از خار ها بیرون بکشم . دیگه داشت گریم می گرفت.هی می کشیدم اما باز هم تلاش بیهوده بود.موجود کنارم ایستاده بود و با لبخند کریهش به من می خندید.ناگهان با دستاش گلوم رو گرفت و فشار داد .داشتم خفه می شدم.دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم..فکر می کردم کارم تمومه!...)

romangram.com | @romangram_com