#پرنسس_مرگ_پارت_7
با تکون های شدیدی از خواب پریدم.نفس هام با هم مسابقه گذاشته بودن و تلاش می کردن هوا رو به ریه های من برسونن .عرق سرد تمام بدنم رو خیس کرده بود . آسمون انگارگرگ و میش بود. سرم رو به طرف کسی که مثل زلزله 8 ریشتری منو تکون داده بود چرخوندم.یه پسر بچه بود .به نظر 6 ساله می اومد.مو های طلایی چشمای آبی لباس آبی-سفید و بال های کبوتر مانند که به سفیدی برف بود. واییییی !این چقدر نازه! انگار یه فرشستس .چشماش نگران بودن .معلوم بود ترسونده بودمش بیچاره. برای این که از نگرانی درش بیارم مو هاش رو به هم ریختم و با لبخند شروع کردم به معالجه بیمار نگرانم: سلام آقا کوچولو ! خوبی؟
بچه:سلام.خوبم.ممنون.شما چی؟ حالتون خوبه؟ داشتید توی خواب گریه می کردیدو هزیون می گفتید!
دستی به گونم کشیدم .حق با اون بود .صورتم خیس شده بود . چرا خودم متوجه نشده بودم. دوباره به چهره معصوم فرشته کوچولو خیره شدم.هنوز نگرانی توی صورتش موج می زد. دوست داشتم بدونم اسمش چیه ! خیلی بانمک بود .معصومیت خاصی داشت.انگار این معصومیت رو می شناختم.لبخند گشادی صورتم رو پوشوند. این بچه با این که یه غریبه هست ولی انگار سال هاست که می شناسمش.
من:اسمت چیه کوچولو؟
(یهو چهرش عبوس شد)آریا:من کوچولو نیستم!چرا بهم می گی کوچولو؟
من:باشه ...باشه..ببخشید ..اشتباه کردم! اصلا تو از منم بزرگتری !حالا خوب شد؟
بچه:آره خوبه.
خندم گرفته بود .تا حالا بچه ای به این شیرینی ندیده بودم.معلومه دوست داره زودتر بزرگ شه .
من:خوب نگفتی اسمت چیه آقا بزرگ!
بچه:آریا!
romangram.com | @romangram_com