#پرنسس_مرگ_پارت_5


نگهبان2: یه جوری می گی انگار اینجاس! معلوم نیست الان داره چه گندی بالا میاره!

خون خونم رو می خورد .حیف که نمی شد بیام بیرون وگرنه بلایی به سرش می اوردم که ابلیس واسش گریه کنه!سرباز احمق دارم برات !فقط دستم بهت برسه!

نگهبان1:اینا رو ول کن نگفتی چیزی از اون موقع یادت مونده یا نه!

نگهبان2:چرا...چرا...یه چیزایی یادم هست!یادمه اون موقع ابلیس خیلی عصبانی بود معلوم بود از به دنیا اومدن پرنسس نا راضیه. اون موقع من نگهبان تالار بزرگ بودم.یهو اومد تو تالار و هرچی اونجا بود رو به هم ریخت و شکست.

نگهبان1:چرا اون باید از به دنیا اومدن دخترش ناراحت باشه؟

نگهبان 2:نمی دونم.برای منم جای سوال داره.

هه..خوب معلومه .اون حتما فهمیده بوده که من براش یه شیطان درست و حسابی نمی شم و قاطی کرده . خوبه همه می دونن می غیر عادیم.

همین طور داشتم توی ذهنم به حرف نگهبان فکر می کردم که باز اون احساس نگاه خیره بهم دست داد. نمی دونم این یه توهمه یا واقعا کسی من رو زیر نظر داره و اگه واقعیه کی می تونه باشه؟صدای یه نگهبان دیگه رو شنیدم که دو نگهبان روو صدا زد:آهای ویلمون!دکا!زود باشید بیاید فرمانده با شما دوتا کار داره !

دو نگهبان باهم:الان میایم!

اینو گفتن و از مجسمه دور شدن.با نگاهم تا وقتی که از جلو چشمم ناپدید شدن تعقیبشون کردم.وقتی رفتن از پشت مجسمه بیرون اومدم. با کلی بدبختی و با نوک پنجه راه رفتن بالاخره از قصر زدم بیرون .حالا بیشتر درک می کردم که توی قصر چه قدر بوی تعفن میاد .هوای تمیز رو به ریه هام فرستادم .انگار که قبلا زندگی نمی کردم و تازه متولد شدم.بال هام رو برای پرواز تکون دادم.کم کم ارتفاع من با زمین بیشتر شد.بیشتر و بیشتر.اولین جایی که باید می رفتم شهر بود باید وسایل لازمم رو تهیه می کردم.سرعتم رو بیشتر کردم . اول باید یه کول پشتی بخرم برای این که لوازمم رو توش بذارم بعد هم یه کم خوراکی و نقشه واسلحه.


romangram.com | @romangram_com