#پرنسس_مرگ_پارت_4
چشمام رو بستم تا از این کابوس فرار کنم اما هر بار که بازشون می کردم با چهره برافروخته پدرم مواجه می شدم .پس خواب نیست .حقیقته!یه حیقت تلخ که تلخیش تا عمق وجودم رو داره در بر می گیره!
تو اتاقم ظاهر شدم.چشمم به آینه افتاد .مو های خرمایی ل*خ*ت که تا وسط کمر می رسید ،لبای برجسته و ابرو های نسبتا باریک، قد بلند و باریک اندام ،بال های خفاش مانند و بزرگ که توی این یه مورد به پدرم رفته بودم .ناخن هایی که همیشه بهش لاک سیاه زده می شد و رژلب سرخ ،یه گردنبند سیاه رنگ و............
و چشم هام...هه...آبی..بازم یه تفاوت دیگه. آه .. از نگاه های تحقیرآمیز بقیه خسته شدم باید بفهمم که دلیل این همه تفاوت چیه ؟ مطمئنم تصادفی نیست و علتی داره!مطمئنم! فقط باید علتش رو بفهمم! آره !باید تحقیق کنم . من تا حالا هیچ کاری برای فهمیدن این موضوع نکردم اما دیگه تنبلی بسه !باید شروع کنم.
با این فکر به طرف کمدم پرواز کردم . باید بعضی چیز ها رو یادداشت می کردم .باید کتاب خونه هم می رفتم.واییییی!کلی کار دارم! دفترچه نسبتا بزرگم رو برداشتم .
قدم اول اینه که باید برم پیش پروفسور.اون حتما کمکم می کنه. به طرف اتاق پروفسور که همین نزدیکی بود دویدم اما یه دفعه ایستادم.وایی!امشب رو چیکار کنم؟
دستور پدرم رو کجای دلم بزارم ؟ نه فعلا باید مشکل امشب رو حل کنم .عملیات تحقیق و پژوهش باشه واسه بعد. تو همین فکر را بودم که حس کردم یکی داره بهم نگاه می کنه ! سرم رو چرخوندم و دور و برم رو نگاه کردم .نه کسی نبود .شاید بقیه درست می گن که من یه دیوونم !خودمم دارم به این پی می برم . شونه ای بالا انداختم و توی تالار اصلی ظاهر شدم. پدراونجا نبود . به تخت سلطنتی خیره شدم. یعنی این تخت این قدر ارزش داره که یه پدر به خاطرش حاضره بچه خودشو بکشه یا نه فقط پدر من این جوریه؟ جالبه ! پس از یه پدر متفاوت یه دختر متفاوت دور از انتظار نیست.شروع کردم به سوت زدن . وقتی تنهام عادت دارم سوت بزنم . دوباره حس کردم یکی به من خیره شده! سرم رو 360 درجه به همه طرف چرخوندم ولی بازم ...هیچی .جالب اینجا بود که هنوزم این سنگینی نگاه رو حس می کردم . دیگه مطمئنم خل شدم اونم از نوع شدیدش . توجهی نکردم و باز هم سوت زدم . باید یه کم هوا بخورم تا فکرم باز شه .این جوری بهتر می تونم تصمیم بگیرم که چی کار کنم.پس حیاط قصر رو تصور کردم .توی قصر کنار حوض و فواره ی بزرگ ظاهر شدم.لبه حوض نشستم .دستم رو تا مچ وارد آب و سرم رو بلند کردم.
به درختایی که هیچگاه برگ یا میوه نداشتن نگاه کردم. این درختا نسبت به من زندگی بهتری دارن . ابلیسی که دستور مرگ پسرش رو می ده معلوم نیست که می زاره منم زندگی کنم یا نه .اون کلی فرزند دیگه داره که می تونن جانشینش باشن پس هیچ چیز جون من رو تضمین نمی کنه !باید فرار کنم!هم فرار و هم کشف معمای زندگیم.این بهترین تصمیمه .اگه من فرار کنم القیم از مرگ نجات پیدا نمی کنه اما تنها حسنش اینه که من اونو نمی کشم . خیلی دل خوشی از القیم نداشتم و فقط چون نمی خواستم به دست من بمیره نمی خواستم بکشمش . من باید تصمیمم رو عملی کنم باید یه ورد که مانع پیدا شدنم می شه رو روی خودم عملی کنم که بعد فرار پدرم نتونه پیدام کنه! همه ی کارا باید تا قبل از شب انجام بشه. چشمام رو بستم و اتاقم رو تصور کردم .به اتاقم برگشتم .نمی تونستم چیز زیادی با خودم حمل کنم پس پول زیادی برداشم که خودم تو شهر هرچی لازم بود بخرم.کتاب ورد هام رو برداشتم .ورد هایی که خودم ساخته بودمشون و تا حالا کسی جز من از وجودشون خبر نداشت.لبخند محوی روی لبم جا خوش کرد همیشه از بقیه با هوش تر بودم.ورد رو پیدا کردم و روی خودم اجراش کردم.به ساعتی که از دنیای آدم ها کش رفته بودم نگاهی انداختم . ساعت نزدیک های 6 بود .هوا داشت تاریک می شد.باید عجله می کردم وگرنه دیگه هیچ وقت فرصت فرار به دست نمی اومد. تنها چیزی که لازم داشتم کیسه سکه ها و کتاب ورد هام بود .برشون داشتم و مثل دزد هایی که قصد دزدی دارن آروم آروم از اتاق بیرون زدم. بیرون از اتاق کسی نبود و می شد راحت از راه رو گذشت.قدم هام رو بی صدا برمی داشتم و شش دانگ حواسم به اطرافم بود یهو پاهام پشت هم رفت و خوردم زمین:آخخخخخ ...لعنتی!
با هزار آه ناله هیکلم رو از روی زمین جمع کردم.دوباره اطرافم رو چک کردم که کسی نیومده باشه.نه کسی نبود .آخیشششش !شانس آوردم کسی صدام رو نشنید! دوباره با قدم های آروم خودم رو از راه رو بیرون کشیدم و وارد راهرو ی بعدی شدم. یهو صدایی شنیدم .صدای نگهبانا بود .سریع پشت مجسمه بزرگی که اونجا بود قایم شدم . دو نگهبان کنار مجسمه وایسادن و شروع کردن به چرت و پرت گفتن:
نگهبان 1:هی ویلمون! چیزی در باره 16 سال پیش می دونی ؟
نگهبان 2: 16 سال پیش؟منظورت همون سالیه که بانو لیا به دنیا اومد و اون مادر نفرین شدش مرد ؟
نگهبان1:هیسسسس!ساکت باش !شاید ابلیس براش مهم نباشه اما اگه این حرفت به گوش پرنسس برسه سرت رو تقسیم بر چهار می کنه و می اندازه جلو سگا!
romangram.com | @romangram_com