#پرنسس_مرگ_پارت_3


پدر :تو خواب کارش رو بساز .این طوری دردسرش کمتره.

من:اما القیم برادر منه!اون پسر شماست ! نه..من نمی تونم این کار رو بکنم !

پدر:من به پسری که قصد جونم رو بکنه نیازی ندارم .

من:پس واسه همین به من گفتید که باید جانشینتون باشم؟درسته؟

پدر:تو دختر با هوشی هستی.

آب دهنم رو قورت دادم .یعنی چی؟ یعنی من باید برادرم رو از بین ببرم چون پدرم خواسته؟ چون یه دستوره؟ چون اگه انجامش ندم خودم ازبین میرم؟

چرا پدر من مثل بقیه نیست؟چرا..چرا...چرا ؟

پدر : تو حق انتخاب نداری لیا.برای شب حاضر شو.

اینو گفت و به طرف صندقی که چیز های با ارزشش رو درش نگه می داشت حرکت کرد.کلید صندق که همیشه مثل گردنبند به گردنش آویزون بود رو بیرون آورد و درش رو باز کرد . دستش رو داخل صندق برد و خنجری نقره ای رنگ ازش بیرون کشید . خنجری که همانند خورشید می درخشید و چشم بیننده رو خیره می کرد .خنجر رو به طرفم گرفت: باید با این بکشیش فقط یادت باشه به قلبش بخوره وگرنه خنجر بی اثر می شه و کار هم سخت تر!

اشک هام داشتن سرازیر می شدن .من..باید هم خون خودمو بکشم...نه...نه..!!این یه کابوسه !یه کابوس وحشتناک .آره..وقتی بیدار شم دوباره همه چیز خوبه...


romangram.com | @romangram_com