#پرنسس_مرگ_پارت_56

به دستش نگاه کردم.یه گردن بند طلایی که به شکل قلب ساخته شده بود.برش داشتم و خوب وارسیش کردم.از وسط باز می شد و داخلش جای دو تا عکس داشت.ازش خوشم اومد.می خواستم بخرمش اما یادم افتاد که هیچ پولی نیاورده بودم.جلو اینم که نمی شد از نیروم استفاده کنم.به ناچار دستمو بردم جلو تا گردنبند رو برگردونم.هنوز دستم به میانه ی راه نرسیده بود که رایان از در مغازه وارد شد. اخماش بدجور به هم گره خورده بود و از همیشه ترسناک تر به نظر می رسید.انگار بازم گند زده بودم.کنارم ایستاد و با همون اخمش شروع کرد به حرف زدن:

رایان:حس نمی کنی یه کم از یه دقیقه مهلتت گذشته باشه؟

حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط سرمو پایین انداختم.نگاش از صورتم به گردنبند توی دستم لغزید.

رایان:این چیه؟

من:این...این...

پیرمرد پرید وسط حرفم و جای من جواب داد:

فروشنده:خانمتون از این گردنبند خوششون اومده بود و می خواستن بخرنش!

رایان رو به من کرد و گفت:واقعا می خوای بخریش؟

هنوز سرم پایین بود. نمی دونستم چی بگم واسه همین ساکت موندم.مسخره بود که پیرمرد فکر می کرد من زن رایانم!

رایان دوباره به طرف فروشنده چرخید:قیمتش چنده؟

فروشنده:60 دلار.

romangram.com | @romangram_com