#پرنسس_مرگ_پارت_55


من:چشم سرورم!

با تمام سرعتی که توی پاهام سراغ داشتم به طرف مغازه دویدم و درشو باز کردم.مغازه یه عتیقه فروشی بود.ساعت ها ظرف ها کوزه ها و تابلو های قدیمی که به دیوار آویخته شده بودن.چشمامو می چرخوندم تا اون چیز براق رو پیدا کنم.فروشنده که یه پیرمرد بود از پشت میزش صدام زد:خانم!خانم!

من:بله؟

فروشنده:دنبال چیزی می گردید؟اگه چیز خاصی می خواید بگید تا براتون پیدا کنم!

من:من یه شیء براق از بیرون دیدم!می تونید برام پیداش کنید؟

پیرمرد فروشنده خندید و گفت:دخترم اینجا همه چی برق می زنه.تو بگو اونو از چه زاویه ای دیدی!

من:پشت در مغازه مستقیم ایستاده بودم.اون چیزِ هم انگار رو به روم بود.

فروشنده:خوب!فک کنم بدونم چی توجهتو جلب کرده!یه لحظه صبر کن الان میام.

اینو گفت و از پله کنار قفسه بالا رفت.یه چیز که انگار همون شیء مجهول بود رو پایین آورد و خودشم از پله ها پایین اومد.

فروشنده:بفرمایید!اینم اون چیزی که می خواستید.


romangram.com | @romangram_com