#پرنسس_مرگ_پارت_53


من:من تا آخر به شما وفادار خواهم بود.پذیرفتن راه پدرم یعنی دشمنی با شما و من اینو نمی خوام.

رایان:خوبه که می دونی حالا دنبالم بیا.باید بریم سر قرار.

من:قرار؟ چیزی درباره ی سر قرار رفتن نگفته بودید!

رایان:نگفته بودم ؟ حتما یادم رفته بهت بگم.خوب قراره بریم پیش مرگانا.

من:می تونم بپرسم اون کیه؟

رایان:نه.اینجا نمی شه زیاد دربارش حرف زد . جاسوس های ابلیس همه جا هستن.وقتی رسیدیم برات توضیح می دم.

من:بله قربان.

به طرف خونه مرگانا حرکت کردیم.مغازه ها و لباس فروشی های زیادی به چشم می خوردن که انواع اجناس درش دیده می شد.یه چیز براق چشممو به خودش خیره کرد. هنوزم این چیزا رو دوست داشتم.ایستادم و همین طور به اون چیز براق نگاه کردم.انگار هیپنوتیزم شده بودم.بعضی وقتا فکر می کردم که من چقدر شبیه کلاغ هام و جالب اینجا بود که پرنده مورد علاقم هم همین بود...کلاغ...

رایان هم از توقف ناگهانی من ایستاد:

رایان: به چی نگاه می کنی؟


romangram.com | @romangram_com