#پرنسس_مرگ_پارت_52

توی پیاده رو شهر پاریس ایستاده و شاهد رفت و آمد مردم بودیم.هر کدومشون گرفتاری های خودشونو داشتن و با شتاب حرکت می کردن.رایان رو به من کرد و گفت:دلت می خواد یه آدم باشی؟

من:به هیچ وجه!حتی از ریخت و قیافشون هم خوشم نمیاد!

رایان:اما من دوست دارم یکی از اونا باشم.یه زندگی معمولی......هویت معمولی.......و یه بنده معمولی.

من:شما می تونید بین اونا زندگی کنید سرورم.

رایان:اما هیچ وقت نمی تونم یه انسان باشم.تاریکی و سرزمینش هرگز منو رها نمی کنه و البته طمعی که به قدرت دارم.این عطش بیشتر منو پست می کنه!

من:اما این چیزیه که شما رو به وجود آورده!شما از تاریکی و ظلمت به وجود اومدید پس نمی تونید خوب باشید!

رایان:درسته من نمی تونم و نمی خوام هم که خوب باشم .فقط گفتم کاش یه انسان بودم ...همین!

من:ولی به نظر من انسان بودن هم یه ننگه!

رایان:دقت کردی خیلی داری شبیه پدرت فکر می کنی!

من:هر کس هر کاری کنه بازم به اصل خودش برمی گرده.منم از این قاعده مستثنی نیستم.

رایان:یعنی می خوای راه پدرتو ادامه بدی؟

romangram.com | @romangram_com