#پرنسس_مرگ_پارت_51


رایان :نه.بمون.

من:بله سرورم.

رایان:لیا.

من:بله.

رایان:باید باهام بیای دنیای آدما.یه کار دارم که باید انجامش بدم.

من:هرچه سرورم امر کنند.

رایان:پس دستتو بده به من.

دستمو گرفت.چشماشو بست وبعد منتقل شدیم.

دنیای انسان ها.انسان های خوب و بد.انسان هایی که همیشه واسه من یه علامت سوال بودن.یه نقطه چین طولانی توی یه سوال جا خالی.دوست داشتم زجر کشیدن یکیشون رو تماشا کنم.زجری که خودم باعثش شده باشم و بعدش نتیجش رو ببینم و لذت ببرم.واقعا این من بودم که داشتم به همچین چیزی فکر می کردم؟

رایان کنارم ایستاده بود و به منظره ی بعد مادی انسان ها نگاه می کرد.لباسش مثل لباس آدما بود و چشماش هم به رنگ سیاه تغییر پیدا کرده بودن.منم عوض شده بودم.صورتمو نمی دیدم ولی لباسام به یه بلوز مشکی و شلوار لوله تفنگی سیاه تغییر شکل داده بودن و بال هام دیگه سر جاشون نبودن.درست مثل یه انسان معمولی! اصلا بهم نمی اومد.همون قیافه جهنمیم رو بیشتر دوست داشتم تا این چهره معمولی!در هر صورت هر چقدر که ازش بدم می اومد باید تحمل می کردم.


romangram.com | @romangram_com