#پرنسس_مرگ_پارت_50
اینو گفت و ناپدید شد.رایان از روی تخت بلند شد و از پله های ریز سنگی پایین اومد و روبه روم ایستاد:فکر نمی کنی بعضی چیزا رو فراموش کردی؟
من:بعضی چیزا نه!من همه چیزو از یاد بردم تا بشم همون چیزی که شما می خواید.
رایان:حتی چیزی که ازم خواستی؟(دفترچه کوچکی رو توی دستش ظاهر کرد)
پوزخندی زدم:خاطرات تلخ نیاز به نوشته شدن ندارن.
رایان:شایدم داشته باشن!زود باش برش دار!
من:نمی خوامش.نیازی بهش ندارم.
رایان:داری دست منو پس می زنی؟
توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم به ناچار برش داشتم:
من:ممنون.
رایان:قابلی نداشت کوچولو.چ
من:حالا اجازه هست برم؟
romangram.com | @romangram_com