#پرنسس_مرگ_پارت_47
رایان بهش اجازه نداد ادامه ی حرفشو بزنه و دندون های نیش برندش رو توی گلوش فرو کرد.مرد دست و پا می زد که خودشو آزاد کنه اما هر چه بیشتر تلاش می کرد انرژیش کم تر و کمتر می شد تا جایی که از حرکت ایستاد.
رایان دندوناش و آزاد کرد و خون دور لبشو لیسید:خیلی خوشمزه بود!
من:خوشحالم که مورد رضاییتتون بوده سرورم.
رایان شروع کرد به خندیدن.خنده هایی که کم کم به قهقه بدل شدن و خباثت رو به معنای واقعی نشون دادن.
رایان:می تونی بری استراحت کنی .بعدش بیا همین جا.
من:امر امر شماست سرورم.
برگشتم به اتاقم . انعکاس چشم های سرخرنگم توی آیینه بهم پوزخند می زد. شنل بلند و سیاه که روی زمین کشیده می شد بهم می خندید. احساس خاصی نداشتم. خالی از هر مشاعری!به یه کلمه تهی بدل شده بودم که برای رضایت اربابش طعمه به خوردش می داد. ضعف خودمو می دیدم اما نیرویی مانع سرکشی من می شد.دلم می خواست خودمو دار بزنم.نمی دونم چرا !شاید چون الان دیگه به معنای واقعی دیوونه بودم.دیوونه ای که از جسد آدما واسه خودش سکو می سازه تا ازش بالا بره.این دقیقا تعریف حال و روز منه!تاریکی شب تنها چیزیه که بهم آرامش می ده !یه آرامش وصف نشدنی.آرامشی که فقط توی سیاهی می شه پیداش کرد فقط سیاهی.
سرزمین تاریکی دنیای جدید من شده.این سرزمین منو با خودش ادغام کرده و انگار من جزئی از اون و اون جزئی از منه.بوی خاکش حالمو دگرگون می کنه.اینجا رو دوست دارم. درست مثل من می مونه.متفاوته اما زیبا ! کنار رود تاریکی قدم می زدم و به این فکر می کردم که شکار بعدی رو چه طور به چنگ بیارم. تقریبا یک ماه شده بود که من واسه رایان کار می کردم.هر روز طعمه جدید و جسد هایی که روی هم انباشته می شد.انگار رایان سیری ناپذیر بود البته حق هم داشت خون انسان واقعا خوشمزه و لذیذه و انرژیی که بهت می ده می شه گفت صد برابر خون موجودات دیگه ست.خیلی دوست داشتم که می تونستم امتحان کنم اما رایان این اجازه رو بهم نمی داد با این که زحمت آوردن شکار ها گردن من بود.
وقت استراحتم تموم شده بود.باید برمی گشتم.دوست داشتم بیشتر بمونم اما نمی شد. رایان از دیر کردن خوشش نمی اومد.نمی دونستم چرا سعی نمی کردم مثل قبل لجبازی کنم و نرم پیشش.شده بودم یه سرباز گوش به حرف.یه سگ وفادار که جونشم برای صاحبش حاضره بده.احساس ضعف داشتم.ضعف در برابر کسی که این بلا رو سرم آورد.ضعف در برابر رایان!فقط اون می تونست منو رام کنه .جلوی بقیه مثل شیر زخم خورده که برای انتقام اومده می کشتم و خون می ریختم.کسی هم جلو دارم نبود جز اون.
چشمام روی هم قرار گرفتن.شکل و نمای تالار قصر توی ذهنم مجسم شد و بعدش انتقال.
romangram.com | @romangram_com