#پرنسس_مرگ_پارت_46

رایان:اولین ماموریتت اینه!باید برام یه انسان پیدا کنی و بیاری اینجا!

من:فرمانتون اطاعت می شه سرورم!

و جا از برخاستم و بال های جدیدم که نسبت به قبلی خیلی بزرگ تر بود و باز کردم و به پرواز در اومدم.

فصل چهارم

اون به نظر خوب میاد. یه مرد چهار شونه بلند قد که به نظر ورزشکار می اومد . خیلی جالبه که آدما این قدر به ظاهرشون توجه نشون می دن .انسان هایی که ارزش مقام والاشونو نمی دونن و درک نمی کنن که چه قدرت هایی در وجودشون نهاده شده. همیشه آتش حسادت و کینه کورشون می کنه و از هدفی اصلی که رسیدن به اون بالاییه دورشون می کنه.مسخرست. شیطان اگه این قدر مورد عنایت بود هرگز رانده نمی شد. این انسان ها چقدر قدر نشناس اند که قدر چنین خالقی رو نمی دونن .خالقی که بالا تر از هر هست و نیستیه.خالقی که مهر و محبتش همه گیره .خدایی که....

اصلا به من چه که اونا قدر می دونن یانه من باید ماموریتمو انجام بدم.خودمو رقیق کردم و وارد مغز مرد شدم.توی سرش همه نوع درگیری بود به جز فکر کردن به خدا.از شکست عشقی که خورده بود بگیر تا این که امشب قراره چی بخوره.خونم به جوش اومد .مطمئنا اگه بهش نیاز نداشتم منفجرش می کردم.بالاخره بعد کلی جست و جو به قسمت اصلی مغزش دست پیدا کردم.باید کنترلش می کردم تا بتونم تسخیرش کنم. خطرناک بود اونم خیلی زیاد شاید مجبور می شدم تا آخر عمرم توی بدن این بی ریخت زندانی باشم .قلقش دستم اومد. عالی شد! حالا می شه ازش استفاده کرد.سعی کردم انرژیم رو به تمام اعضای بدن مرد منتقل کنم و موفق هم شدم.حالا می تونسم خیلی راحت به دنیای تاریکی منتقلش کنم .قدرت انتقالم و فعال کردم و ناپدید شدم.جلوی قصر متروکه ی رایان ظاهر شدم. احتمالا دیگه باید اینجا زندگی می کردم.در قصر رو باز کردم و داخل شدم.

دوباره ناپدید و توی سالن اصلی ظاهر شدم.دیگه تله پورت اون حس خوب رو بهم نمی داد عوضش حس می کردم دارم آتیش می گیرم و هر لحظه ممکنه به خاکستر بدل شم. رایان وسط سالن ایستاده بود و منتظر تا من تحفه ای که ازم خواسته بود رو بهش بدم.

رایان:آفرین! کارت عالیه لیا!می دونستم که می تونی !

من:ممنون سرورم.

از جسم خارج شدم و به مغزش اجازه ی فعالیت دادم.

مرد:وای خدایا !اینجا کجاس شما ها کی.....

romangram.com | @romangram_com