#پرنسس_مرگ_پارت_45


رایان:زیاد طول نمی کشه کوچولو!فقط دو دقیقه وخلاص!(وشروع کرد به خوندن اوراد)

رایان:فلیفم نورفم ارفم هارفم گارفم ارگام شوث.......

احساس می کردم داره توی سرم مواد منفجر می شه و رگ هام دارن به جوش میان.

من:رایان!! بسه....خواهش می کنم ادامه نده!رایان!!

اما التماس هم بیهوده بود.دود سیاه رنگ و غلیظی تمام بدنم رو فرا گرفت .درد رو در تک تک اعضای بدنم احساس می کردم.می دونستم که مرگ وجدانم نزدیکه و دیگه خون ریختن توی هر موقعی برام آسون می شه.می دونستم...که دیگه همون یه ذره پاکی هم به زودی جاشو به پلیدی می ده!

تموم شد.همه چیز تموم شد.حالا من همونی بودم که رایان می خواست.همونی که می کشه بدونه اینکه فکر کنه جلوش یه مرد ایستاده یا یه بچه!

قدرت ستاره ی سیاه رو حس می کنم.خیلی لذت بخشه.این لذت رو توی تک تک سلول هام حس می کنم.تازه می فهمم داشتم در برابر چه مقاومت می کردم.من یه احمق بودم!

رایان با یه لبخند پیروز مندانه به من نگاه می کرد.انگار اونم قدرت این سلاح جدید رو درک می کرد.

رایان:عالیه!دقیقا همون چیزی که می خواستم!

جلوش زانو زدم و سرمو خم کردم.


romangram.com | @romangram_com