#پرنسس_مرگ_پارت_42
من:واقعا بی ذوقی!من ازت تشکر کردم!
رایان: خوب می خواستی تشکر نکنی!
من:من دیگه پشت دستمو داغ می کنم که یادم باشه!
رایان: خیلی خوب حرف زدن بسه!وایسا!همین جاست!
جلومون یه دروازه دایره ای دودی شکل بود.
رایان :بیا.(و وارد دروازه شد).
منم شونه ای بالا انداختم و پریدم توی دروازه./
از دروازه رد شدم.چیزی که می دیدمو باور نمی کردم.این....این غیر ممکنه!آخه چطور؟ چطور ممکن شده؟ آسمونی که به تاریکی شب می موند و هیچ ماه یا ستاره ای درش دیده نمی شد.خاک سیاه تمام زمین رو پوشونده بود .خونه های متروکه ای که بیشتر اونو به سرزمین اشباح شبیه کرده بودن و می تونستی ترس رو در هر گوشه ازش پیدا کنی!
رایان با چند قدم فاصله ازم ایستاد و رو به من دستاشو باز کرد و گفت:به دنیای من....خوش اومدی کوچولو!
دنیای اون؟ دنیای رایان؟ یعنی چی ؟نمی فهمم!
انگار فهمیده بود که دارم گیج می زنم. پوفی کرد و روبه روم ایستاد:ببین!اینجا همون جاییه که من پادشاهشم! یعنی سرزمین تاریکی!گرفتی یا بازم توضیح می خوای؟
romangram.com | @romangram_com