#پرنسس_مرگ_پارت_37
صدای دندون قروچش رو واضح می شنیدم.یه لحظه ترسیدم.نکنه بازم ببرتم اونجا؟ نه من نمی خوام برم اونجا!یه این دفعه کنار اومدن هیچی ازم کم نمی کنه!
رایان:دو راه بیشتر نداری! یا میای سالن یا هم یه راست می ری شکنجه گاه !شیر فهم شدی یا نه؟!!
من:باشه بابا! دعوا نداریم! میام سالن!
رایان:می بینم که چقدر تو صلح جویی! منتظرتم .دیر نکن!
و نا پدید شد و رفت.اداشو در آوردم:
من:می بینم که چقدر صلح جویی !منتظرتم دیر نکن! هه...هه هه...ههههههه...هههههههههههه.....وای خدا!خندیدیم!یه روانیم به جمع دور و اطرافی های من اضافه شد.الان دیگه شده نور الا نور.
رفتم سر کمد لباس.باید لباس خوابمو عوض می کردم.خوب..خوب...ببین اینجا چی داریم. فکر کنم اینا خوب باشه.یه کفش پاشنه تخت قرمز سیاه یه تونیک حریر قرمز-سیاه که دور کمرش یه روبان قرمز می خورد و پایینش کمی چین داشت و آستین کوتاه بود ساپورت مشکی و یه تل قرمز که توی مو هام زدم. خوب عالیه!
توی سالن اصلی ظاهر شدم.تقریبا می شه گفت شبیه قصر خودمون بود.ستون های بلند و نما ها دقیقا مثل قصر ابلیس بودن و این برای من که خاطرات خوبی از اون قصر نداشتم خیلی بد بود.رایان روی تخت سلطنتیش نشسته بود.فک کنم زیادی منتظرش گذاشته بودم چون اخماش بدجوری تو هم گره خورده بودن.قدم جلو گذاشتم و پایین پله هایی که بالاش تخت گذاشته شده بود ایستادم.
رایان:بالاخره اومدی؟ فکر کردم دلت یکم مشت و لگد ه*و*س کرده!
من:هنوز مغز خر نخوردم که خودم خودمو بندازم تو هچل.
romangram.com | @romangram_com