#پرنسس_مرگ_پارت_35
چشمام داشت سیاهی می رفت. محیط اطرافم دور سرم می چرخید و بعد...وبعد دیگه هیچی نفهمیدم.
تاریک بود. تاریک تاریک.هیچ چیز دیده نمی شد.سکوتی ترسناک همه جا رو پر کرده بود و به وحشت من اضافه می کرد.صدایی شنیدم.انگار یه چیزی داره هوا رو می شکافه . سوسس...سوسسس....سوسسس...
نوری از دور می دیدم.یه نور ضعیف که توی هوا معلق بود. شایدم نه! کسی اونو توی دستش گرفته بود! آره! نور از مشعلی ساطع می شد که تو دست یه نفر بود.
فرد مشعل به دست نزدیک شد.نزدیک و نزدیک تر! شنل پوشیده بود و صورتشو پوشونده بود.نمی دیدم که کیه.بالا ی سرم رسید.نور مشعل قسمتی که من بودم رو روشن کرد.خدای من! من این جا چیکار می کنم؟این تخت پاندول دار! نه!نه! من نمی خوام بمیرم!نمی خوام! کسی که مشعل به دست گرفته بود شنلش رو برداشت! وای! باور نمی کردم! پدرم!اون اینجا چیکار می کرد؟چطوری اومده بود اینجا؟اصلا مگه با رایان دشمن نبود؟نکنه اونو از بین برده؟صداش زدم:
من:بابا!!(جواب نمی داد)
من:بابا!!!(بازم هیچی)
انگار نمی شنید. کم کم عقب کشید و توی تاریکی نا پدید شد.باز صداش زدم:
من:بابا خواهش می کنم تنهام نذار!بابا!!!!نرو!بابا نرو التماست می کنم!دیگه فرار نمی کنم قول می دم!
اما بی فایده بود.دیگه برنگشت.با رفتنش امید منم رفت.پاندول لحظه به لحظه به من نزدیک تر می شد و بهم می فهموند که دیگه راه نجاتی وجود نداره.تقریبا به شکمم رسیده بود.چشمامو بستم تا نبینم چه بلایی می خواد سرم بیاد. یهو احساس کردم صدای افرا رو شنیدم!
افرا:بانو!! بانو بیدارشید!دارید کابوس می بینید!
romangram.com | @romangram_com