#پرنسس_مرگ_پارت_33
رایان:دیدن اون روی من شاید زیاد به نفعت نباشه کوچولو!
من:خواهیم دید!
رایان:هه...دختره ی احمق. خودت خواستی!
یهو گوشه یقه ی کتم رو گرفت و دنبال خودش کشید. بدون این که مغزم بتونه فرصت فکر کردن پیدا کنه دنبالش کشیده می شدم . نمی دونستم داریم کجا
می ریم اما هر جا که بود واسه من خوب نبود.از راه روی اصلی گذشتیم و وارد یه راه تاریک که به پایین پله می خورد شدیم.جلوی پله ها یه در خیلی بزرگ قرار داشت که خیلی شبیه در زندان بود! ها! چی؟ زندان ؟می خواد منو زندانی کنه؟ مگه من مرده باشم که این کارو بکنه! شروع کردم به تقلا:
من:ولم کن! چرا می خوای منو زندانی کنی؟ من که حرفی نزدم!
رایان:وقتی رفتی اون تو می فهمی که چی باید بگی و چی نباید بگی!
من:خواهش می کنم ! من نمی خوام زندانی شم!رایان!!
رایان:هه....زندانی شدن مال یه لحظشه.
من:یعنی چی؟(هم زمان با این حرف من درو باز کرد:یعنی این!
romangram.com | @romangram_com