#پرنسس_مرگ_پارت_31


افرا:نمی دونم بانو.

ذهنم از این همه اطلاعات جدید خسته بود و داشت تا مرز انفجار پیش می رفت.نیاز به یکم تنهایی داشتم تا بتونم ذهنمو متمرکز کنم:

من:افرا ممکنه که تنهام بذاری؟

افرا:البته بانو.

از اتاق خارج شد و در رو بست.یه لحظه یاد سوفی افتادم. وای سوفی!سوفی رو یادم رفته بود!الان حتما دیده من نیستم فکر کرده قالش گذاشتم.دیگه برای فکر کردن به ش نداشتم .چشمامو روی هم گذاشتم و خوابیدم.

با صدای وحشتناکی از خواب پریدم.مثل صدای نعره های پدرم بود شاید هم بدتر.از رو تخت پریدم پایین و به طرف در دویدم. از اتاق خارج شدم و در رو هم پشتم بستم.صدای داد و هوار می اومد انگار که کسی داره از سر خشم فریاد می کشه.موج صدا برام برام آشنا بود!آره!رایانه! اما...چرا داره داد می زنه؟ نکنه اینم سادیسمیه من نمی دونستم! باید برم ببینم چه خبره! با این فکر بال هامو به هم زدم و تا سالن اصلی که ازش صدا می اومد پرواز کردم. روبه روی در سالن رسیده بودم.دستمو به دستگیره گرفتم اما فکری مانع از این شد تا در رو باز کنم .شاید اونقدر عصبانی بود که به من آسیب می زد . برم...نرم....برم...نرم...اه ه ه .....چیکار کنم؟ ....آهان! بزار اول صداش بزنم بعد که اجازه داد برم تو آخه اگه یهویی برم که بیشتر عصبانی می شه!

من:رایان!(جوابی نیومد)

من:رایان!!!(بازم جوابی نیومد)

من:ا ه ه ه.....اصلا به من چه؟ مگه من الاف توئم که وایسم اینجا؟ من رفتم!

پشتمو کردم که برگردم به اتاقم که یه دفه در باز شد و رایان سرشو از لای در بیرون آورد.


romangram.com | @romangram_com