#پرنسس_مرگ_پارت_27
"لیا"
چشمامو باز کردم.چقدر زود مردم.من تازه 16 سالم شده بود.هیچ وقت شانس در خونمو نزد.حالا هم که مردم انگار توی یه اتاق روحم زندانی شده!!!
من:چییییییی!یه اتاق؟!! ولی مرده ها که توی اتاق نمی رن .میرن برزخ!پس من اینجا چیکار می کنم؟ خدایا!مردنمم با بقیه فرق می کنه!
؟:تو نمردی.
هینی کشیدم.احساس می کنم قلبم توی حلقم داره تالاپ تولوپ می کنه.این دیگه کیه کنار من؟ کی اومد اینجا؟اصلا اینجا کجاس؟
به چهرش دقت کردم.موهای پر کلاغی صاف و بلند که تا ووسط گردنش می رسیدو چند دسته ازشون روی پیشونیش افتاده بود.پوستی سفید و مرمرین که بیشتر به رنگ پوست میت می زد.چشمای قرمز رنگ که رگه های سیاه توش موج موج می زدو ابرو های پر و سیاه.لبای نه زیاد بزرگ و نه زیاد کوچیک متوسط که خیلی بهش می اومد.بینی متناسب و اخمی که ابرو هاش رو در گیر کرده بود.لباسای یک دست سیاه که هیکل تو پرش رو نشون می داد و بال!بال نداشت!پس نمی تونه یه شیطان باشه!
من:ت..تو..تو کی هستی؟
بدون این که به سوال من توجهی نشون بده روی لبه ی تختی که من روش بودم نشست :خیلی جالبه ! تو سنت با چهرت هم خونی داره!مثل آدما!
من:چی؟ آدما؟
؟:آره.آدما.
romangram.com | @romangram_com