#پرنسس_مرگ_پارت_26

من:سوفی!

سوفی :چیه؟

من:چرا به مامان بزرگت گفتی من جاسوس فرشته هام؟چرا واقعیت رو نگفتی؟

سوفی:مامانی من وفادار به حکومت فرشته هاست. اون اگه می فهمید تو کی هستی با کینه ای که از پدر تو به خاطر بچه هاش داره حتما تحویل مامورای حکومت می دادت!

آهانی گفتم و دیگه حرفی نزدم.

ساعت ها بود که داشتیم راه می رفتیم. تمام آب و غذا مون به مرحمت سرکار خانم مکرمه سوفی تموم شده بود و هر دو در حال انقراض به سر می بردیم. اگه آب پیدا نمی شد مطمئنا زنده نمی موندیم.جایی که توش بودیم یه جنگل خیلی بزرگ بود. احتمالا رود خونه یا چشمه توش پیدا می شد فقط باید گوش هامو تیز می کردم تا صداشو بشنوم.چشمامو بستم و روی صدا ها تمرکز کردم.یه صدا میاد اما به نظر خیلی دوره ولی بازم می شه بهش رسید.رو به طرف سوفی کردم تا بهش بگم آب پیدا کردم ولی برگشتن همانا و دیدن هیکل ولو شده سوفی رو زمین هم همانا.اه ه ه ه..حالا اینو چیکار کنم.بهش گفتم که با من نیاد ولی کو گوش شنوا! معلومه از خستگی از حال رفته .کنارش نشستمو چند ضربه محکم نثار صورتش کردم.نه فایده نداره!این غش مرگش گرفته پس فقط یه راه می مونه !باید تا منبع آب کولش کنم چه کنم خراب رفاقتم.(آره جون عمم) بلندش کردم و روی شونم انداختمش . بر خلاف ظاهرش که به نظر سبک می اومد خیلی سنگین بود.اونقدر ضعیف شده بودم که نمی تونستم از بال هام استفاده کنم سوفی هم که شده بود قوز بالا قوز .پاهامو حرکت دادم و صدا رو دنبال کردم . چند جا نزدیک بود بیوفتم و ملاج سوفی منهدم شه ولی خودم و کنترل کردم و نذاشتم که بیوفتم. صدا واضح تر به گوش می رسید.رمقی دیگه توی پاهام باقی نمونده بود.با گام هایی که ضعف درش نمایان بود به دنبال صدا حرکت می کردم.دیدمش .یه رودخونه کوچیک که به شفافی آیینه می موند. سوفی رو روی تخته سنگ صافی که اونجا بود خوابوندم. کنار رود خونه نشستم .قمقمه رو از آب زلال پر کردم و برگشتم پیش سوفی.آب رو به لب هاش نزدیک و سرشو بلند کردم تا راحت بتونه آب بخوره.بعد از این که بهش آب دادم خودمم ازش خوردم و حالم یه کم بهتر شد.نیاز شدید به یه آبتنی حسابی داشتم .لباسم رو با یه لباس مخصوص شنا که توی شهر خریده بودم عوض کردم و زدم به آب.خنکی آب بهم احساس آرامش لذت بخشی می داد و سختی سفر رو از تنم بیرون می کرد.مثل بچه ها دستامو به آب می زدم و می خندیدم .نمی دونم چم شده بود .شده بودم مثل این آب ندیده هایی که اولین باره می رن توی آب و شروع می کنن به سرو صدا کردن گرچه واقعا توی این سفر داشتم از بی آبی به ملکوت ایزدی می شتافتم.بعد از این که کلی تو آب شنا کردم بالاخره رضایت دادم که بیام بیرون.به طرف لبه ی رود خونه شنا کردم .دستمو به لبه گرفتم که از آب خارج شم ولی یه دفعه یه چیزی پای چپمو اسیر دستاش کرد.هرچه تلاش کردم تا پامو آزاد کنم بی فایده بود.چیزی که پای منو در دست داشت خیلی قوی تر از من بود زورم بهش نمی رسید.یهو به درون آب کشیده شدم.نفسمو حبس کردم تا برای زنده موندن زمان بخرم.هنوز پام توی دستش اسیر بود.

این موجود رو می شناختم! پری دریایی!اما معلومه که منو برای خوش آمد گویی پایین نمی بره.همین بلا رو کم داشتم که به سرم نازل شد.هر چه پامو بیشتر تکون می دادم اون بیشتر می کشید.یهو یاد ورد هام افتادم .سعی کردم توی اون وضعیت بهترینش رو به یاد بیارم و موفق هم شدم.خوندمش:ساشورا لیرومیوم!

بی فایده بود!ورد اثر نمی کرد.یادم نبود اوراد من توی آب بی اثر می شه!به یاد خوابی که دیده بودم افتادم.اتفاقات تقریبا همون اتفاقای توی خوابم بودن.پس منظور خواب این بود .دیگه امید هام به نا امیدی بدل شده بودن . اون ماهی بد سرشت منو به داخل گودالی که احتمالا قتل گاهم بود می برد. نفس هام دیگه بالا نمی اومدن .احساس خفگی تمام اعضای بدنمو در بر گرفته بود و اجازه هیچ حرکتی از طرف منو نمی داد.چشمام کم کم روی هم قرار گرفتن و تموم....

فصل سوم

" ؟ ؟ ؟ "

بالاخره به چنگش آوردم.اون دیگه از آن منه. نیرو های اون متعلق به منن و هیچ کس دیگه ای اجازه تصاحبشو نداره.فکرشو بکن !تمام سرزمین فرشته ها و شیاطین مال من بشه !فقط مال من!به وسیله اون غیر ممکن ها ممکن می شن و هیچ کس نمی تونه جلوی من قد علم کنه.من می شم قدرت مطلق!قدرتی که حتی اون ابلیس مغرور و اون میکاییل فرشته رو در برابر من به زانو در میاره! قول می دم که بشم وحشت خواب هاشون!قول می دم!

romangram.com | @romangram_com