#پرنسس_مرگ_پارت_24
من:درسته.اما من فرار کردم.
مامانی:فرار کردی!اخه چرا؟
من:چون...
یهو سوفی پرید وسط حرفم:چون اون برای فرشته ها جاسوسی کرده به خاطر همین نباید ابلیس پیداش کنه!
دهنم و بردم کنار گوشش :چی می گی سوفی؟ جاسوس کجابود؟
سوفی:هیس..هیچی نگو. موقع رفتن برات توضیح می دم.
دیگه ساکت شدم و حرفی نزدم.با کلی التماس و به پا افتادن مادربزرگ قبول کرد که سوفی با من بیاد.موقع رفتن بود.سوفی دل کندن از آریا براش سخت بود و داشت گریه می کرد.آریا دست های کوچکش رو دور گردن خواهرش انداخت و پیشونیشو بوسید:
آریا:دلم برات تنگ می شه آبجی بزرگه!
سوفی:منم دلم واسه داداش کوچولوم تنگ می شه!
آریا:الان چون داری می ری اشکال نداره بهم بگی کوچولو ولی وقتی که برگشتی بهم بگی حسابتو می رسم!
سوفی:باشه . نمی گم.
romangram.com | @romangram_com