#پرنسس_مرگ_پارت_11
سوفی:ن....ن...نه.کی همچین حرفی زده!
من:کسی چیزی نگفته!من از چشمات فهمیدم!
سوفی:اشتباه فهمیدی.من چیزیم نیست.
من:من هرگز اشتباه نمی کنم سوفی! می دونم یه اتفاقی توی گذشته افتاده که باعث شده هنوز هم ناراحت باشی!بهم بگو!من راز نگه دار خوبیم!
نفس عمیقی کشید. انگار مردد بود که بگه یا نه .بهش حق می دادم.حتما خیلی سختی کشیده و هنوزم داره درد می کشه.بهم خیره شد.انگار حالت صورتش تغییر کرده بود.دهن باز کرد:حدود 16 سال پیش که سرزمین به دو قسمت تقسیم شد و فرشته ها و شیاطین تصمیم گرفتن جدا از هم زندگی کنن دو نفر که عاشق هم بودن هم به همراه اونا از هم جدا شدن.یه فرشته و یه شیطان.اونا خیلی همو دوست داشتن اما به خاطر فرمان ابلیس اجازه دیدن همدیگه رو نداشتن ولی اون دوتا تسلیم نشدن و مخفیانه هم رو ملاقات می کردن.دختره که یه فرشته بود به شوق دیدار مرد مورد علاقش هر روز به لب مرز می رفت و پشت درختی که محل قرارشون بود پنهان می شد .اما توی یه روز بارونی هرچه که منتظر موند خبری از معشوقش نشد.اونقدر اون جا ایستاد که تمام انگشتاش از سرما یخ زده بودن. دختر ناراحت از این که مرد قالش گذاشته به طرف خونش حرکت کرد.اما وقتی به خونه رسیدبا صحنه فجیعی مواجه شد.مرد با سر و صورت خونی تکیه به در افتاده بود .دختر سراسیمه خودش رو به در رسوند و کنار مرد نشست.مرد چشماش رو باز کرد و به چهره ی معصوم فرشته خیره شد.نفس کشیدن براش سخت شده بود .فقط تونست یک جمله به زبون بیاره:
مرد:دوست دارم سوفی.
من: اون فرشته تو بودی ؟
سوفی:آره
من:کار ابلیس بود درسته؟
سوفی:درسته.
romangram.com | @romangram_com