#پرنسس_مرگ_پارت_10

دیگه حرفی نزدم و همین طور دنبالش رفتم.

جلوی یه کلبه چوبی که خیلی تمیز ساخته شده بود و با درخت های جنگل هماهنگی جالبی ایجاد کرده بود ایستاد.به طرف در رفت و اونو کوبید.10 دقیقه گذشت و خبری نشد.فکر کردم کسی خونه نیست واسه همین می خواستم بهش بگم برگردیم ولی یه دفعه در باز شد و منصرف شدم.تو چهارچوب در یه دختر ایستاده بود.به نظر 30 ساله می اومد.(سن توی دنیای ما با اونا فرق داره مثلا خواهر آریا چهرش مثل یه دختر 17 سالست)چشمای آبی و موهای طلایی .خیلی شبیه برادرش بود انگار این یکی رو از اون یکی کپی کرده باشن.با یه حالت تعجب زده نگاهش رو بین منو آریا می گذروند.واسه این که این نگاه هاش رو تموم کنه گفتم:

من:سلام.من لیام.

سوفی:س...ل...سلام.

آریا:سلام سوفی!این دوست جدیدمه!باهاش آشناشو.

سوفی:خوشبختم.

من:منم همین طور!

توی کلبه نشسته بودیم.سوفی دختر خیلی خوبی بود و با هم دوست شده بودیم .واسه من که تا حالا هیچ دوستی نداشتم خیلی جالب بود. آریا سعی می کرد مثل بزرگ تر ها رفتار کنه و بعضی وقتا هم سوتی می داد و ما کلی می خندیدیم. سوفی با این که چهرش خیلی خوشحال به نظر می اومد اما از چشماش می شد فهمید که یه غم بزرگ تو سینه داره! شاید نیاز به کسی داشته باشه که به درد و دل هاش گوش کنه وبازم شاید اون فرد من باشم . دوست داشتم کمکش کنم.اون لیاقت این کمک رو داره .صداش زدم:

من:سوفی!

سوفی:بله؟

من: تو از چیزی ناراحتی؟آره؟

romangram.com | @romangram_com