#پرنسس_مرگ_پارت_9


به دنبالش راه افتادم.صبح شده بود و خورشید خجالت رو کنار گذاشته بود.20دقیقه بود که داشتم دنبالش می رفتم.یه دفعه ایستاد.روبه روی یه جنگل بودیم.جنگلی سرسبز که نور خورشید از لای شاخ و برگ های اون عبور کرده بود و بهش جلوه ویژه ای می بخشید.زیبا بود.خیلی خیلی زیبا بود.آریا وارد جنگل شد و منم متقابلا دنبالش کشیده می شدم.دیگه داشت کنجکاوی دیوونم می کرد.نمی دونستم داره منو کجا دنبال خودش می کشونه.تحملم سر اومد و پرسیدم:آریا!

آریا :بله؟

من:داریم کجا می ریم؟

آریا:پیش خواهرم.

من:خواهرت؟تو خواهر داری؟

آریا:چیه بهم نمیاد؟

من:چ...چرا!خیلیم میاد!اسمش چیه؟

آریا:سوفی.

من:اسم قشنگیه!مشتاق شدم ببینمش!

آریا:می بینیش.به زودی!


romangram.com | @romangram_com