#پرنسس_مرگ_پارت_108
رایان کنار تختم ایستاد.آبتین هم با ابرو های درهم گره خورده کنارش وایساده بود.افرا در تلاش بود که تب منو پایین بیاره.هربار دارو های جدید و جوشونده های متفاوت درست می کرد و به خورد من می داد اما این تب انگارقصد قطع شدن نداشت.آبتین که دیگه طاقت از کف داده بود گفت:
آبتین:چرا تبش قطع نمی شه؟!! مگه نگفتی می تونی تبشو پایین بیاری!
رایان:نمی دونم چی شده!تا الان با دارو هایی که بهش دادم باید خوب می شد!نمی فهمم چرا این طوری شده!
یه دفعه آبتین به طرف رایان خیز برداشت و یقشو گرفت:
آبتین:یعنی چی که نمی دونی!تو که گفتی چیزیش نمی شه!هان! من لیا رو از تو می خواستم ولی چی الان گیرم اومده!نگاش کن!داره جلو چشم منو تو جون می ده رایان!می فهمی!این تب داره می کشتش!
رایان دستای آبتین رو از یقش جدا کرد:می دونم. ولی کاری از دستم بر نمیاد.باید هر طور شده این مرحله رو پشت سر بذاره بعدش دیگه راحت می شه!
آبتین:منظورت راحت شدن از این دنیاس دیگه!
رایان:نه.مطمئن باش اون می تونه مقاومت کنه.تو این چند سال خوب شناختمش.دختر قوییه!
آبتین:دعا کن این جور که می گی باشه وگرنه یه بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی!
رایان پوزخند زد:جدی!یعنی اون از من برات مهم تره!هان!بگو!بگو و خودتو راحت کن!
آبتین ساکت موند و حرفی نزد.
romangram.com | @romangram_com