#پرنسس_مرگ_پارت_107
من:یه چیزی بیار!الانه که بالا بیارم!
دستمو گرفتم جلوی دهنم .افرا یه سطل کوچیک جلوم گذاشت.با دیدنش دیگه نتونستم تحمل کنم و توش بالا آوردم.اونقدر اوق زدم تا اونجا که حس کردم دیگه هیچی توی معدم باقی نمونده.حالم یکم بهتر شده بود.افرا دستشو روی پیشونیم گذاشت:
افرا:تب دارید بانو!
دستمو رو جای دست افرا گذاشتم.راست می گفت.تبم شروع شده بود.باید به رایان می گفتم ولی هنوز دو ساعت نشده بود پس چرا الان تب کردم؟
توی ذهنم رایان رو صدا زدم:رایان!تبم شروع شده بیا اینجا!
صداشو از توی ذهنم شنیدم:الان!ولی هنوز دو ساعت نشده که!
من:نمی دونم!زوتر بیا!حالم خیلی بده!
رایان:باشه!باشه!الان اومدم!
دیگه صدایی نیومد.منتظر نشستم تا پیداش شه.دوباره حالت تهوع بهم دست داد و بازم بالا آوردم.
حالم خیلی بد بود.تب زیاد امونم رو بریده بود و نمی تونستم خوب بخوابم.تشنج های گاه و بی گاه که دیگه نور الا نور شده بود.
romangram.com | @romangram_com