#پونه_2__پارت_81
_...
_ الو!الو!سوسن!
مامان گوشي رو گذاشت و با تعجب رو به ما سه نفر که شاهد حرف زدن تلفني اون بوديم گفت:
_ قطع کرد!
مادرجون پرسيد:
_ چي مي گفت؟ا
مامان به تک تک ما دوباره نگاه کرد و گفت:
_ ناراحت بود.
باباجون با تعجب پرسيد:
_ از چي ناراحت بود؟!
مادرم نگاهي به من انداخت و گفت:
_ از اينکه واسه پونه خواستنگار اومده و بهشون نگفتيم و خبرشون نکرديم.
_ کي بهشون گفته بود؟!
مادرجون با تعجب پرسيد و مامان گفت:
_ کتايون.
_ کتايون؟! اون از کجا فهميده؟!
مامان نگاهي به من انداخت و جواب داد:
_ پونه.
که سرمو انداختم پايين و رفتم سمت اتاقم و لحن خونسرد باباجونو شنيدم که گفت:
_ اشکالي نداره .بعدا از دلشون در مياريم.
من ديگه معطل نکردم و رفتم توي اتاقم
پشتمو کوبوندم به در اتاق و سرموبهش تکيه دادم.معلوم بود عکسالعمل خاله خيلي تند بوده.و به نظرم حق داشته اگه تندي کرده.بايد بهش مي گفتيم.اون که غريبه نبود.خاله م بود.عين مادرم بود و فرقي با اون نداشت.کاش ميشد از دلش يه جوري در آورد ولي چطور؟!
با اعصابي به هم ريخته سعي کردم فکرمو متمرکز کنم اما نشد و بيشتر از دست خودم عصباني شدم و بالاخره وقتي به نتيجه اي نرسيدم به خودم گفتم بايد به چيزايي مهمتري فکر کنم .بايد فکرمو روي علي متمرکز مي کنم اما يعني خاله و بچه هاش و شوهرش برام مهم نبودن؟چطور وقتي ميديدم عزيزترين آدماي زندگيم ازم ناراحت و دلخورن به مرد غريبه اي که هيچ نسبتي باهام نداشت فکر کنم؟
ولي به هر حال من قرار بود يه جوابي به علي بدم اما مگه تصميممو نگرفته بودم و نمي خواستم بله رو بهش بگم پس ديگه چه مرگم بود؟!
چه مرگم بود؟خودمم نمي دونستم.
بي هدف شروع کردم به قدم زدن.ذهنم پر بود.پر پر.پر از ياد آرمين که هنوز نتونسته بودم و موفق نشده بودم از ذهنم بيرونش کنم.کيان و حرفاش ...علي و جوابي که بايد بهش مي دادم کتايون وخاله ...
و اونقدر اين فکر کردنا و يادآوريها بهم فشار آوردن که آرزو کردم براي يه لحظه فقط يه لحظه ذهنم خالي از همه چيز باشه و از خودم پرسيدم اصلا تا حالا چنين اتفاقي افتاده که يه هيچي فکر نکنم و مغزم خاي خالي باشه؟
بعد کلافه صورتمو بين دستام قايم کردم.ولي بالاخره که چي؟نمي تونستم از هيچي از هيچي نمي تونستم فرار کنم.
فصل بيست و پنجم
(1)
گوشي تلفنو نا اميد گذاشتم سر جاش.نمي دونستم براي چندمين بار بود که به کتايون زنگ ميزدم و جواب نمي داد اما فهميده بودم از دستم خيلي دلخور و عصبانيه و بهش حق مي دادم هم به اون هم به باقي اعضاي خونواده ي خاله سوسن.چند روز ميشد نه خبري از خاله بود و کتايون.هيچ کدوم نه تلفني ميزدن و نه خبري ازشون ميشد.حتي به مغازه ي باباجون هم سر نميزدن و همه ي اينا تقصير من بود.تقصير من.هر چند توي خونه کسي چنين عقيده اي نداشت .و يا اصولا چيزي نمي گفت ولي خودم مي دونستم همه ي اينا تقصير منه.مقصر خود خود من بودم که باعث و باني همه ي اختلافات و ناراحتي هاي پيش اومده بودم و همين مرتب عذابم مي داد و باعث شده بود به علي فکر نکنم.آخه تا ميومدم بهش فکر کنم و درست تر در موردش تصميم بگيرم احساس عذاب و ناراحتي ميومد سراغم و همين تصميم گيري رو برام سخت کرده بود.
romangram.com | @romangram_com