#پونه_2__پارت_8
اون داشت حرف ميزد اما من باقي حرفشو نشنيدم.چون همون موقع سرم گيج رفت و چشمام سياهي رفت و صداي ترسيده ي خاله همزمان شد با صداي شکسته شدن ليوان:
_ يا حضرت عباس!
سقوط کردم و ديگه چيزي نفهميدم...توي سرم صدا و همهمه بود.نمي دونستم کجام و هر کاري مي کردم نمي تونستم چشمامو باز کنم.حس مي کردم يه جايي بين زمين و آسمون معلقم.حس مي کردم دارم سقوط ميکنم و کسي نيست نجاتم بده.دلم مي خواست بيدار بشم. چشمامو باز کنم و از اون حالت بيام بيرون اما نميشد.کسي هم نبود که کمکم کنه .هيچ کس...هيچ کس نبود دستمو بگيره و من همونطور توي يه تاريکي پرت و عميق سقوط مي کردم که به هيچ جا ختم نميشد اين سقوط کردنم. اما نفهميدم بالاخره چطور شد که چشمامو باز کردم و يهو خودمو توي يه محيط نا آشنا ديدم.کجا بودم؟!نمي دونستم.به سرمي که بهم وصل بود نگاه کردم و از خودم پرسيدم يعني چي؟دور و برمو نگاه کردم کسي نبود.چشمامو بستم و دوباره به خواب رفتم.
_ مامان!
مادرم که به حالت نشسته خوابش گرفته بود با شنيدن صداي من تکوني خورد و بيدار شد:
_ بيدار شدي مامان!
به چشماي سرخ و بي خوابي کشيده ش نگاه کردم.چند روز بود که نخوابيده بود؟!در جوابش فقط سرمو تکون دادم.دستشو جلو آورد و روي پيشونيم گذاشت:
و با صداي خسته اي گفت:
_ خدا رو شکر تبت قطع شده.
با صداي خش داري پرسيدم:
_ چقدر گذشته؟
پرسيد:
_ از چي؟
جواب دادم:
_ از اون شبي که حالم بد شد و فشارم افتاد.
کمي فکر کرد و جواب داد:
_ خودمم يادم نمياد مامان.دو سه روز فکر کنم بشه.
بعد در حاليکه موهامو نوازش مي کرد پرسيد:
_ چيزي مي خوري برات بيارم؟
از نوازشش خوشم اومد.دلم براي همين محبت کردناش تنگ شده بود.براي همين لحن آروم و مهربونش.دوست داشتم به نوازش کردش ادامه بده و
به جاي جواب ازش پرسيدم:
_ حتما به خاطر من اصلا به خودت استراحت ندادي!
دستي به صورتش کشيد و لبخند زد:
_ چرا مامان.استراحت که کردم.
گفت اما باور نکردم.از چشماي قرمز و قيافه ي کاملا خسته ش همه چيز مشخص بود.خواستم چيزي بگم اما سريع پا شد و گفت:
_ من برم يه چيزي برات بيارم بخوري.
و رفت بيرون و من سرمو که کمي بلند کرده بودم روي بالش گذاشتم و براي مدت کوتاهي چشمامو بستم..نمي دونستم چه مدت گذشته.تنها چيزي که مي دونستم اين بود که چند روزي رو به شدت مريض بودم.تب داشتم و گاهي لرزم مي گرفت .مدام تصوير آرمين که زير بارون وايساده بود ميومد جلوي چشمم اما هر بار که مي خواستم بهش نزديک بشم رعد و برق ميزد و همه چيز به هم ميريخت و اين شده بود کابوس چند وقتي که مريض بودم.
آخ آرمين.بازم ياد آرمين افتادم .يعني ممکن بود بازم ببينمش؟اونم با عکس العملي که در برابرش نشون دادم؟يعني امکان داشت نا اميد نشه و دوباره سعي کنه منو ببينه؟اگه بازم بخواد اين کارو بکنه چي؟مطمئن بودم بازم سعي مي کنه منو ببينه و حتي باهام حرف بزنه. چون اگه قرار بود ازم نا اميد بشه همون موقع که تلفني براش پيغام گذاشتم فکرمو از سرش بيرون مي کرد و ديگه سراغم نميومد!بله اون به اين سادگي دست بردار نبود.هر چند ته دلم کمي اميدوار بودم اينطور نباشه اما اين اميدواري اونقدر نبود که خيالمو راحت کنه.مطمئن نبودم اگه دوباره ببينمش در برابرش نرمش نشون ندم.مقاومتم حدي داشت و شايد اگه خيلي اصرار به ديدنم مي کرد اون وقت تسليم ميشدم.همه ش هم به خاطر احساسي بود که بهش داشتم.از اين فکر سرم تير کشيد.از دردي که توي سرم پيچيد دستمو روي شقيقه م فشار دادم.بايد يه کاري مي کردم.يه کاري که نتونه منو ببينه.اما چيکار؟نبايد بهش فرصت مي دادم تنها گيرم بياره و باهام حرف بزنه.وگرنه ممکن بود در برابرش سست بشم و دلم کار دستم بده.شايد اگه به مادرم مي گفتم و اون از ماجرا با خبر ميشد ميشد يه کاري کرد .آره اين...داشتم فکري رو که به ذهنم رسيده بود سبک سنگين مي کردم که مادرم سيني به دست و پشت سرش مادرجون اومدن توي اتاق.خواستم بشينم که مادرجون با تکون دست اجازه نداد و گفت:
_ بلند نشو مادر.دراز بکش.
بعد همزمان با مادرم کنارم نشست و پرسيد:
_ بهتري مادر؟
جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com