#پونه_2__پارت_7
_خاله!
با صداي ضعيفي گفتم و جواب شنيدم:
_ جونم خاله!بگو عزيز دلم.
گفتم:
_ مامانم تقصيري نداره...سرزنشش نکنين.من...من فقط ترسيدم...
_ ترسيدي؟!از چي ترسيدي خاله؟!
در جواب صداي متعجب خاله گفتم:
_ از...از رعد و برق...
اما هنوز حرفم تموم نشده بود که کيان با موهاي خيس و لباساي خيستر اومد تو:
_ ماشينو روشنش کردم.بلندش کنين ببريمش بيمارستا...
با ديدن چشماي باز من حرف تو دهنش موند.انگار انتظار نداشت به هوش بيام و غافلگير شده بود.
ديدم سر جاش بي حرکت وايساد و فقط نگام کرد. يه چيزي تو اون چشما بود که نمي تونستم درکش کنم .تحمل اون نگاه واسم سخت بود. چشمامو بستم. نمي خواستم گذشته هاي خوبمونو به ياد بيارم.نمي خواستم با ياد آوريشون بيشتر احساس ناراحتي بهم دست بده.سرمو روي بازوي خاله م گذاشتم و يه نفس عميق کشيدم.
_ پا شين ديگه چرا معطلين؟
شوهر خاله بود که آمرانه حرف ميزد.اما کجا بايد ميرفتيم که اينقدر مهم بود؟!حتما همونطور که کيان مي گفت بيمارستان؟!اما براي چي؟!دردم چي بود؟چه مرضي داشتم؟!من که هيچيم نبود!چرا اصرار داشتن بريم بيمارستان؟که چي بشه؟من که جسمم چيزيش نبود.هر چي بود زير سر روحم بود.اما مگه اونجا روح آدما رو هم مداوا مي کردن؟! نه
پس نيازي نبود.نيازي نبود کسي برام دلسوزي کنه و بخواد برام کاري بکنه.مخصوصا کيان. سعي کردم بشينم و همين کارو هم کردم و شنيدم که خاله به حالت تشويق آميزي گفت:
_ پاشو پاشو جونم.
در جوابش وقتي مي نشستم گفتم:
_ من خوبم خاله لازم نيست جايي بريم.
از کسي صدايي در نيومد.ظاهرا همه تعجب کرده بودن ولي اينکه تعجب نداشت!به هيچ کدومشون نگاه نکردم.از بغل خاله بيرون اومدم و هر جور بود پا شدم .
_ پونه جان...
خاله صدام کرد.وايسادم.سرم گيج ميرفت.اما بايد نشون مي دادم حالم خوبه.آره من که چيزيم نبود!حالم خوب خوب بود.
_م...ميرم لباسامو عوض کنم.
از جمعشون بيرون اومدم.سنگيني نگاه همه شونو حس مي کردم و شنيدم که مادرم گفت:
_ وايسا مامان خودم ميام کمکت.
دوباره مهربون شده بود.مثل سابق و چقدر من دلم براي اين مهربون بودناش تنگ شده بود!
_ نه مامان.خودم مي تونم.
جوابشو دادم و از کنار کتايون که تازه با يه ليوان چايي برگشته بود رد شدم:
_ پونه جون چاييت!
جواب دادم:
_ نمي خورم.
و رفتم سمت در اتاقم و شنيدم شوهر خاله گفت:
_ پونه!دايي!بيا ببريمت...
romangram.com | @romangram_com