#پونه_2__پارت_6


_ يه مسافر دارم مي خواد بره به اين آدرس.ولي من بلد نيستم اينجا کجاست.

کاغذو ازش گرفتم و نگاه کردم اما با ديدن دست خط آشنايي که روي کاغذ بود يه لحظه قلبم وايساد و نفسم بند اومد.

.باورم نميشد اما خط خط خودش بود.خط آرمين.

دستم لرزيد و براي اينکه نيفتم، به در تکيه دادم.پس من اشتباه نکرده بودم!اون صدا وهم و خيال نبود!خودش بود.بازم آرمين!به آدرسي که روي کاغذ نوشته بود خيره شده بودم و جرات سر بلند کردن نداشتم.مي ترسيدم سرمو بلند کنم و اونو رو به روم ببينم.

_ خانوم!

صداي پسر راننده رو که دم در وايساده بود شنيدم ولي به خودم گفتم سرتو بلند نکن پونه.سرتو بلند نکن.و با همه ي اينا نفهميدم چي شد که سرمو بالا گرفتم و ديدمش.دورتر کنار ماشين زرد رنگ ، زير باروني که دقيقه به دقيقه تند تر ميشد، وايساده بود.آره خودش بود.آرمين...آرمين اومده بود منو ببينه.اومده بود که بازم آرامشمو به هم بزنه و باعث عذابم بشه.مات و مبهوت بهش خيره شده بودم.توي تاريک روشن فضاي کوچه، مي تونستم چهره ي خيسشو تشخيص بدم اما نمي دونستم صورتش از گريه خيسه يا از بارون.دستشو به در ماشين که باز بود گرفته بود و انگار اونم حال و روزش بهتر از من نبود که همونجور وايساده بود و نگام مي کرد و تکون نمي خورد.هاج و واج بهش خيره شده بودم و اونم خيره شده بود به من.حالم يه جوري بود.يه جور وصف نشدني.نمي تونستم تکون بخورم.يعني حتي اگه مي خواستم هم نمي تونستم.هوا سرد بود اما من سرما رو احساس نمي کردم.قطره هاي بارون به سر و صورتم مي خوردن و باد شال خيسمو از سرم مي کشيد و موهامو پخش کرده بود توي صورتم. مجسمه شده بودم و فقط اونو نگاه مي کردم.اونو که موهاي آشفته و خيسش آشفته تر نشونش مي دادن و حالت چهره ش نشون مي داد خسته ست.خيلي خسته.کاش مي تونستم بدون هيچ ترس و واهمه اي و بدون هيچ مانعي برم به استقبالش.توي بارون بدوم سمتش و وقتي رسيدم بهش، رو به روش وايسم و خوش آمد بگم.بعد دستشو بگيرم و بيارمش توي خونه ولي اينا همه ش يه مشت آرزوي محال و بچگونه بودن.يه مشت رويا که نبايد ميذاشتم بيشتر از اون توي ذهنم پا بگيرن.

رعد و برق و صداي مهيب پشت بندش، منو از دنياي خيالات بيرون آوردن.نه، نه نبايد اجازه مي دادم احساسات بهم غلبه کنن.بايد...بايد اونو از خودم دور مي کردم.نبايد اجازه مي دادم اينجا بمونه و ديگه اينجا بياد.بايد کاري مي کردم که بره و ازم کاملا قطع اميد کنه.با اين فکرايي که به ذهنم رسيد، يه نگاه به اون و يه نگاه به پسر راننده ي تاکسي انداختم و يهو درو محکم و بدون اينکه حرفي بزنم بستم و صداي بلند بسته شدن در ، همزمان شد با صداي ترسناک رعد و برق که باعث شد از ترس از جا بپرم و جيغ کوتاهي بکشم.ترسيده بودم.از ديدن آرمين ، از عکس العمل خودم و تصور عکس العمل مادرم.اونقدر پريشون بودم که حتي مي ترسيدم برم توي خونه.مي ترسيدم با ديدن حال خرابم پي به همه چيز ببرن.انگار پيشگو بودن و همه چيزو از چهره م مي خوندن!بلاتکليف، تو حياط مونده بودم.اما ديگه ناي ايستادن نداشتم.همونجا به ديوار خيس حياط تکيه دادم و دستمو روي قلبم که ضربانش نا منظم بود گذاشتم.چرا...چرا آرمين داشت با من اين کارو مي کرد؟!چرا نميذاشت خوب و خوش زندگيمو بکنم؟چرا هر بار که مي اومد آرامشمو به هم ميزد؟به آسمون نگاه کردم.بارون همونطور بي امون مي باريد و باد قطره هاشو شلاق وار به صورتم مي کوبيد.دلم مي خواست داد بزنم.دلم مي خواست جيغ بزنم و خدا رو بلند صدا کنم و ازش بپرسم چرا اجازه داده آرمين به من احساس پيدا کنه و بدتر از اون منم بهش علاقه پيدا کنم؟ازش بپرسم معني و حکمت اين کارش چيه و مي خواد آخرش با ما چيکار کنه؟احساس مي کردم قلبم داره توي سينه م سنگيني مي کنه.بغض سنگيني که گلومو فشار مي داد شکسته بود و اشکاي صورتم با آب بارون قاطي شده بودن.حس مي کردم سرم داره گيج ميره.حس مي کردم دارم از پا ميفتم.دوباره اونو ديده بودم و اين ديدار باعث شده بود به شدت شوکه بشم.مدام توي ذهنم از خودم مي پرسيدم چرا دست از سرم بر نميداره؟؟چرا دست از سرم بر نميداره؟چرا...چرا...

_ پونه جون!

صداي متعجب کتايونو شنيدم.خواستم نگاش کنم و جوابشو بدم ولي يهو پلکام روي هم بسته شدن و صداي جيغ کتايون بلند شد.نمي دونم چطور شد.فقط حس مي کردم بين زمين و آسمون معلقم.مي خواستم چشمامو باز کنم و خودمو به کتايون برسونم.نگرانش شده بودم.نگران اينکه نکنه اتفاقي براش افتاده باشه.نکنه ...

صداهاي گنگ و نامفهومي مي شنيدم اما هيچي رو نمي تونستم تشخيص بدم.چقدر به اون حالت مونده بودم؟ نمي دونم.صداها توي گوشم مي پيچيدن.تند و نامفهوم.انگار دو نفر با هم حرفشون شده بود.مي خواستم چشمامو باز کنم و ببينم کي داره با کي دعوا مي کنه ولي احساس کرختي مي کردم و نمي تونستم و با اين حال مدتي که گذشت حس کردم صداها دارن کم کم واضح ميشن:

_ چقدر بهت گفتم اين بچه رو اذيتش نکن و به خاطر به هم خوردن نامزديش بهش سخت نگير!جوري رفتار مي کردي انگار پونه مقصره.ببين حالا چي به سرش اومده؟همه ش تقصير توئه پوران.همه ش.

صداي مادرجون بود که با بغض و لحن سرزنش باري خطاب به مادرم حرف ميزد.به خاطر من داشت مادرمو سرزنش مي کرد اما جوابي از مامانم نمي شنيدم.

_ آره پوران؟تو به خاطر اين قضيه پونه رو اذيتش کردي؟!آخه چطور دلت اومد؟!مگه چه تقصيري داشت؟

اين بار خاله بود که داشت مامانمو سرزنش مي کرد ولي اون که کاري نکرده بود!فقط نگران بود.نگران اينکه اتفاق بدي برام بيفته و بلايي سرم بياد.مامانم...مامان خوبم....نه اون مقصر نبود.هر چي بود تقصير خودم بود.پس بايد ازش دفاع مي کردم .نبايد...نبايد ميذاشتم بيشتر از اين به خاطر من سرزنش بشه.تکوني خوردم که بشينم ولي نتونستم و صداي کتايونو شنيدم:

_ مامان!پونه تکون خورد.داره به هوش مياد.

بعد صداي خاله رو شنيدم که گرفته بود و خش دار:

_ پونه!پونه جان!خاله قربونت بره چشماتو وا کن.پونه جان!

سعي کردم چشمامو باز کنم.يه نفر محکم بغلم کرده بود . از نزديک بودن صداي خاله ، اينطور فهميده بودم که توي بغل اونم.

_ پونه!پونه خواهري!تو رو خدا چشماتو وا کن.

کتايون بود که با گريه صدام ميزد.داشت گريه مي کرد.اما چرا؟!به خاطر من؟!ولي آخه من که چيزيم نبود !پس چرا گريه مي کرد؟!سردم بود و خيسي لباسام اذيتم مي کردن.چشمامو آروم آروم باز کردم و شنيدم که شوهر خاله گفت:

_ خدا رو شکر.چشماشو باز کرد.

_ پونه!بابا!حالت خوبه؟

ديدن چهره ي نگران باباجون باعث شد بغض کنم.پيرمرد بيچاره!معلوم بود که خيلي ترسوندمش.

_ پونه مامان!

با شنيدن صداي مادرم چشم گردوندم سمت صداش.کنارم نشسته بود و يه دستمو توي دستاش گرفته بود.توي چشماش اشک جمع شده بود .از ديدن اون اشکا قلبم تير کشيد.يه دستمو گذاشتم روي دستش و با صداي ضعيفي گفتم:

_ مامان!

و همين يه کلمه باعث شد صداي هق هقش بلند بشه:

_ جون مامان!

_ اين وقت شب بالاي سر اين بچه گريه نکن دختر!شگون نداره.

به صداي مادرجون چشمامو کامل باز کردم و مامان همونطور که اشک ميريخت دستشو به سمت صورتم آورد و گونه مو نوازش کرد.از کارش يه حس خوب بهم دست داد.حسي که مدتها بود به سراغم نيومده بود.چقدر دلم براي نوازش دستاش تنگ شده بود!چقدر!

_ کتايون مامان برو يه چايي داغ واسه دختر خاله ت بيار.

چايي داغ؟!چايي داغ؟!نه من اون لحظه دلم نمي خواست چيزي بخورم.ميلم نمي کشيد چيزي بخورم.فقط مي خواستم بگم مادرم بي تقصيره.بگم اون گناهي نداره. سعي کردم حرف بزنم .سعي کردم از مامانم دفاع کنم:

romangram.com | @romangram_com