#پونه_2__پارت_5


_ بله مادرجون.

باباجون نگاهي به کتايون که مودب و سر به زير نشسته بود انداخت و با لحن شوخي از شوهر خاله پرسيد:

_ بببينم اين امير حسين همون برادرزاده ت نيست که زبونش ميگيره؟

مي دونستم منظورش چيه . داشت سر به سر کتايون ميذاشت و من ديدم که کتايون لباش جمع شد و اخماش يه کم رفتن توي هم و اين وسط خاله با اعتراض گفت:

_ وا!باباجون!خب زبونش بگيره؟!مگه گناهه؟!

و مادرجون هم در تاييد حرفاي خاله گفت:

_ مهم انسان بودنشه.که خدا رو شکر و ماشالله هزار ماشالله اين بچه از بقيه ي داداشاش تو همه چي سرتره.

شوهر خاله هم با لبخند پهني گفت:

_ تو فاميل ما همه رو اسم اين پسر قسم مي خورن.بس که عاقل و نجيب و پاکه.

با اين حرف مادرجون رو کرد به کتايون و در حاليکه دستاشو از هم باز مي کرد گفت:

_ ايشالله که مبارکت باشه مادر.بيا...بيا بغلم که ببوسمت.

کتايون خجالت زده جلو رفت و مادرجون و مامانم بوسيدنش و بهش تبريک گفتن و من با ديدن اون صحنه ها حس کردم به کتايون حسوديم ميشه.ميديدم که خوشحاله.شاديشو حس مي کردم.اما نمي تونستم درک کنم چطور اون که مدعي بهترينها بود به امير حسين رضايت داده!پسر خوبي بود.قيافه ي جذابي هم داشت .اما تنها عيبش البته اگه ميشد اسمشو عيب گذاشت همون گرفتن زبونش بود. با اين حال آدم کاري و خوبي بود.پسري که اگر چه مثل باقي برادراش نه دکتر شده بود و نه مهندس ولي به جاي اينکه چشمداشتي به ثروت پدرش داشته باشه خودش رو پاي خودش وايساده بود .تو کار پرورش ماهي موفق بود و تونسته بود تو کارش بهترين باشه.

اما نمي تونستم بفهمم چطور اون و کتايون به هم علاقه پيدا کردن ! توي آشپزخونه وايساده بودم و فکر مي کردم .دلم مي خواست برم بيرون و هوا بخورم.دلم مي خواست اون وقت شب توي خيابون قدم بزنم اما نميشد. شايد تنها کاري که مي تونستم انجام بدم فقط اين بود که برم توي حياط و چند دقيقه اي رو همونجا بمونم.

_ پونه جون خاله!چرا نمياي بشيني پيش ما؟

خاله صدام کرد .از طرفي دلم مي خواست برم و به کتايون تبريک بگم اما از طرف ديگه دوست نداشتم با حضورم دوباره ياد کيان بيفتن و غصه شون بگيره و خوشيشون ذايل بشه.

واسه همين در جواب خاله فقط گفتم:

_ ميام خاله.الان دستم بنده.

بعد نگاهي به دور و برم انداختم و با ديدن سطل آشغالا چيزي به ذهنم رسيد:

مي تونم به بهونه ي بردن آشغالا از اون فضا فرار کنم.

سرمو به عنوان تاييد کارم تکون دادم و کيسه ي زباله رو از توي سطل بيرون آوردم گره زدم و از آشپز خونه زدم بيرون و وقتي نگاه همه رو متوجه خودم ديدم به سمت راهرو رفتم و گفتم:

_ آشغالا رو ميذارم بيرون و ميام.

کسي حرفي نزد .سريع رفتم بيرون و همين که قدم به حياط گذاشتم کيسه ي زباله ها رو رها کردم و نفس راحتي کشيدم.داشتم خفه ميشدم.خوب شد اومدم بيرون.به کيسه ي زباله ها نگاهي انداختم و به آسمون که بازم گرفته و ابري بود . کيسه رو برداشتم و رفتم سمت در اما هنوز درو باز نکرده بودم که تقه اي بهش خورد و من بدون اينکه از خودم بپرسم کي مي تونه باشه درو باز کردم ولي با ديدن کيان پشت در خشکم زد و دستم به در خشکيد.اصلا انتظار اومدنشو نداشتم.فکر مي کردم حالا که بهونه آورده ديگه نمياد اما نه اشتباه کرده بودم.همونطور وايساده بودم و نگاش مي کردم و کيسه ي زباله ها که توي دستم سنگيني مي کرد هي داشت سنگينتر ميشد.اونم از ديدن من جا خورده بود و وايساده بود و نگاهم مي کرد.چند دقيقه اي به همون صورت گذشت.حس مي کردم نگاهش يه چيزي داره.يه حرفي که نگفته مونده.دلم مي خواست همونطور نگاهش کنم.توي اون موقعيت بدجوري بهم احساس دلتنگي دست داده بود.مي خواستم باهاش حرف بزنم.مي خواستم چيزي بگم که لبخند روي لباش بشينه و جوابمو بده.درست مثل گذشته.ولي نه نبايد نبايد ميذاشتم اون وضع ادامه پيدا کنه .نبايد به احساساتم اجازه مي دادم لوم بدن. همين بود که سرمو انداختم پايين و خيلي آروم گفتم:

_ ببخشيد.

که اونم به خودش اومد و از کنارم رد شد و رفت توي حياط.کيسه رو گذاشتم دم در اما کنار در موندم.حس مي کردم هنوز همونجاست و نرفته.مي خواستم طولش بدم تا بره داخل.اما انگار نمي خواست بره و همين منو عصبي مي کرد:

_ منتظر کسي هستي؟

با شنيدن صداش و لحن خشک و جديش قلبم فشرده شد.حرفش هزار معنا داشت.پر از طعنه و کنايه و تمسخر. اعصابم بيشتر تحريک شد.يه لحظه از دستش عصباني شدم..مي خواستم برگردم و عصباني بهش زل بزنم و جوابشو تند و تيز بدم و بگم به تو چه ربطي داره؟اما به زحمت جلوي خودمو گرفتم و منم با همون لحن خودش فقط يه کلمه جواب دادم:

_ نه.

و بعد خواستم درو ببندم اما تاکسي زرد رنگي که توي کوچه نگه داشته بود توجهمو جلب کرد و حس کردم همونيه که قبلا ديدم اما حضور کيان باعث شد بيشتر کنجکاوي نکنم و طولش ندم.درو بستم و بي اعتنا بهش کنار رفتم و وقتي ديدم که رفت داخل خونه نفس راحتي کشيدم و رفتم روي چهارپايه ي مامان نشستم.اصلا انتظار اومدنشو نداشتم.و انتظار اينو که باهام حرف بزنه.

ولي چه اهميتي داشت؟حرف زدن يا نزدنش؟شونه اي بالا انداختم و سرمو رو به آسمون گرفتم.تازه بارش بارون شروع شده بود.فکر کردم بهتره تا کيان برنگشته و حرف ديگه اي بارم نکرده برم تو .

بلند شدم اما تقه اي که به در خورد مانع رفتنم شد.از خودم پرسيدم:اين بار ديگه کيه؟و تقه ي دوم که به در خورد رفتم و بازش کردم.يه پسر جوون بيست و پنج شيش ساله پشت در وايساده بود .با تعجب نگاش کردم.نميشناختمش و نمي دونستم کيه.پسر که سلام کرد فقط سرمو تکون دادم و شنيدم که گفت:

_ ببخشيد خانوم که مزاحم شدم ميشه اين آدرسو يه نگاهي بندازين ببينين کجاست؟

با تعجب به تکه کاغذي که دستش بود زل زدم و ديدم که به سمت تاکسي زرد رنگ اشاره کرد:

romangram.com | @romangram_com