#پونه_2__پارت_4


نيم نگاهي بهش انداختم و لبخند کمرنگي به لب آوردم:

_ داشتم چايي ميريختم.

_ خب بده من ميارم.

دستشو به سمت سيني برد اما من گفتم:

_ نمي خواد خودم ميارم.

ولي اون سمجتر از اين حرفا بود و سيني رو ازم به زور گرفت:

_ بده من بابا!

در جوب کارش اعتراض کردم:

_ کتي!

ولي کتايون بي توجه از آشپزخونه رفت بيرون و منم همونجور سرجام وايسادم و رفتنشو تماشا کردم. رفتار کتايون برام عجيب بود.اولين بار بود که ميديدم داوطلب آوردن چايي شده. سيني رو گرفته بود جلوي مادرجون و شنيدم که مادربزرگم خطاب بهش گفت:

_دست و پنجه ت درد نکنه مادر.ايشالله که زودتر تو رخت عروسي ببينمت.

و بعد ديدم که صورت کتايون رنگ به رنگ شد و لبخند روي لبش نشست و شنيدم که خاله گفت:

_ خدا از دهنتون بشنوه مادرجون.خدا بخواد کم کم داره وقتش ميرسه.

و بعد مادرم بود که مشتاقانه پرسيد:

_ واسش خواستگار اومده؟

خاله با لبخند سرشو تکون داد و گفت:

_ آره خدا رو شکر.

مادرجون با لحن پر از گلايه اي گفت:

_ کي؟چطور؟!پس چرا به ما نگفتين؟ الان بايد خبردار بشيم؟

شوهر خاله که داشت ميوه پوست مي کند جواب داد:

_ والله مادرجون تازه امروز بهمون زنگ زدن و گفتن ميان خواستگاري.ما هم گفتيم بيايم با شما که بزرگترين يه صلاح و مشورتي بکنيم.

مامان پرسيد:

_ کي هست حالا؟آشناست؟

خاله جواب داد:

_آره.آشناست.امير حسينه.

باباجون که تا اون موقع ساکت بود پرسيد:

_ امير حسين؟!کدوم امير حسين؟!

خاله جواب داد:

_ پسر آقا قدرت ديگه!

و مادرجون يهو گفت:

_ تو رو خدا؟!امير حسين پسر آقا قدرت از کتايون خواستگاري کرده؟

خاله با خنده گفت:

romangram.com | @romangram_com