#پونه_2__پارت_3
_ چشم.چشم.
از کنار علي رد شدم و از باباجون خداحافظي کردم:
_ خداحافظ.
_ به سلامت دخترم.
از علي هم خداحافظي کردم و از مغازه بيرون رفتم.دکمه هاي ژاکتمو که روي مانتوم پوشيده بودم آروم آروم و در حاليکه به رو به روم نگاه مي کردم بستم و دستامو توي جيباش فرو بردم.هوا خيلي سرد بود و از ابراي تيره توي آسمون مشخص بود بارون سختي در راهه.دور و برمو نگاهي انداختم و راه افتادم سمت خونه.احساس مي کردم حالم از روزاي قبل خيلي بهتره و دلم مي خواست بدوم.اما خيابون پر رفت و آمد بود و نمي تونستم اين کارو بکنم.واسه همين در حاليکه به جوي آب که يه قوطي رو داشت با خودش ميبرد نگاه مي کردم شروع کردم به راه رفتن و براي اينکه فکرمو مشغول کنم و به آرمين فکر نکنم شروع کردم طبق معمول اين شيش ماه گذشته تو ذهنم قصه ساختن.اين بار قصه م در مورد قوطي توي جوي آب بود:
_ اين قوطيه حتما يه قوطي رب بوده.يه خانومه اونو خريده و برده خونه.بازش کرده و يه کمشو تفت داده انداخته تو خورش.چه خورشي؟قيمه.شايدم باميه.ولي باميه که الان فصلش نيست.پس همون قيمه.بعد دختر اون خانومه که تقريبا هم سن منه و دانشگاه ميره با خواهر کوچيکترش که مدرسه ميره بر مي گردن خونه و با پدرش و مادرشون سر يه سفره با هم ناهار مي خورن . بعدش خواهر بزرگه و خواهر کوچيکه سر اينکه کي ظرفارو بشوره با هم بحثشون ميشه و اين وسط باباشون ساکتشون مي کنه و مامانشون ميگه نمي خواد ، شماها بريد سر درس و مشقتون خودم ميشورم.
همونطور قصه مي بافتم و جلو ميرفتم که يهو بارون گرفت و من که غافلگير شده بودم قوطي رو فراموش کردم و دنبال جايي واسه پناه گرفتن گشتم.
اما نه سقفي بود و نه سايه بون درست و حسابي که برم زيرش وايسم .مونده بودم چيکار کنم.بارون هر لحظه داشت تند تر ميشد.
_آهان پيدا کردم.
به سمت بالکن خونه اي که همون دور و بر بود رفتم و زيرش وايسادم .اما بالکن کوچيک بود و بازم بارون خيسم مي کرد.مجبور شدم خودمو جمع کنم و کيفمو بغل بگيرم که خيس نشم.و بي اعتنا به ماشيني که کمي دورتر توقف کرد. مشغول تماشاي بارون شدم اما خيلي طول نکشيد که با شنيدن صداي آشنايي دلم ريخت:
_ پونه!
يه لحظه خشکم زد.خدايا!اين صدا که شنيدم صداي آرمين نبود؟!نه اين امکان نداشت.چطور ممکن بود آرمين...تندي برگشتم.يه ماشين کمي دورتر وايساده بود.يه تاکسي زرد رنگ.اما هيچ اثري از آرمين نديدم.گيج و منگ توي باروني که هر لحظه شدت بيشتري مي گرفت به تاکسي خيره شدم و کمي عقب رفتم .مطمئن بودم صداشو شنيدم.با گوشاي خودم شنيدم که صدام کرد.اما باورش برام سخت بود.فکر کردم خيالاتي شدم و با اين فکر زير بارون به راه رفتنم ادامه دادم.کاملا خيس شده بودم اما مي خواستم هر چه زودتر از اونجا دور بشم.يه حس عجيبي داشتم.يه حس دلتنگي و ترس و اين حس اونقدر قوي بود که باعث شد سرعت قدمامو لحظه به لحظه بيشتر کنم.نمي خواستم به آرمين فکر کنم.اون و يادش براي من فقط عذاب به همراه داشتن.عذابي که مي خواستم از دستش خلاص بشم و انگار قرار نبود هيچ وقت اين اتفاق بيفته.به خونه که رسيدم تندي کليدمو در آوردم که درو باز کنم اما طوري دستم از هيجان شنيدن صداش مي لرزيد که کليد از بين انگشتام افتاد روي زمين خيس و پر آب.خم شدم و برش داشتم و به جاي اينکه ازش استفاده کنم شروع کردم به در زدن و صداي مادرمو شنيدم که گفت:
_ اومدم اومدم چه خبرته؟درو شکوندي.
از در زدن دست کشيدم و منتظر موندم و وقتي اومد درو باز کرد تندي سلام کردم و رفتم داخل و صداي متعجبشو پشت سر گذاشتم:
_ سلام.
بدون اينکه يه دقيقه صبر کنم رفتم توي راهرو و بازم صداشو از پشت سرم شنيدم:
_ اين چه ريختيه واسه خودت درست کردي؟!چرا عين موش آب کشيده شدي؟!
به مادرجون که از اتاق بزرگه اومده بود بيرون سلام کردم و جواب دادم:
_ بارونه خب!
مامان جواب داد:
_ بله مي دونم بارونه کور نيستم ميبينم.
در حاليکه ميرفتم توي اتاقم گفتم:
_ خب وقتي بارونه آدم بيرون باشه خيس ميشه ديگه!
مامان با حرص جواب داد:
_ مي تونستي وقتي بارون بند اومد بياي خونه.نمي تونستي؟
جوابشو ندادم.دوست نداشتم باهاش يکي به دو کنم.از وقتي جريان آرمينو فهميده بود رفتارش کاملا باهام عوض شده بود. جوري رفتار مي کرد که بفهمم حواسش کاملا بهم هست.بيرون که ميرفتم بر خلاف گذشته ها ازم مي پرسيد کجا ميرم و با کي ميرم و کي بر مي گردم.تو خونه و توي اتاق که مي موندم خيلي طول نمي کشيد که ميومد سراغم. اخلاقش از اين رو به اون رو شده بود و حتي گاهي وقتا هم به طرز لباس پوشيدن و راه رفتنم ايراد مي گرفت.همه ش منتظر بهونه بود که به يه چيزي بند کنه و اونقدر توي اين شيش ماه اين کارو کرده بود که از دستش خسته شده بودم.ديگه مثل قبل باهاش راحت نبودم.چون حس مي کردم هر حرفي ميزنم بيشتر به خودم بد گمونش مي کنم.به ناچار بيشتر سکوت مي کردم و توي لاک تنهايي خودم فرو ميرفتم و مادرجون و باباجون که بي خبر از اصل ماجرا بودن نسبت به اين وضعي که در پيش گرفته بودم.نسبت به سکوتم اعتراض داشتن و فکر مي کردن اينا همه ش به خاطر اينه که نامزديم با کيان به هم خورده.شايد اگه اونا هم مثل مادرم مي دونستن اصل جريان از چه قراره همون رفتاري رو پيش مي گرفتن که مادرم در پيش گرفته بود.ولي با اين حال وضع روحيم بهتر از وقتي بود که با آرمين ارتباط داشتم و احساس مي کردم دارم به آرامش ميرسم و با خودم فکر مي کردم اين طرز برخورد مادرمم همينکه ببينه دست از پا خطا نمي کنم کم کم درست ميشه.
به اتاقم که رفتم درو پشت سرم بستم و آه کشيدم.صداي آرمينو واضح شنيده بودم.ولي خودشو نديده بودم. هي از خودم مي پرسيدم چرا... چرا اين اتفاق افتاد؟!چرا يهو به نظرم اومد صداشو شنيدم؟!يعني واقعا خيالات بود؟!يا نه حقيقت داشت و اون همون دور و برا بود و خودش بود که صدام زد؟
فصل شانزدهم
(1)
داشتم چاي ميريختم. طبق معمول خاله و شوهر خاله و کتايون اومده بودن شب نشيني.کيان نيومده بود.خاله مي گفت رفته ديدن يکي از دوستاش.اما من مي دونستم داره دروغ مي گه.اون خيلي وقت بود که کمتر خونه ي ما ميومد.دقيقا شيش ماهي ميشد. اون ماجرا باعث شده بود کمتر بياد و اگر هم ميومد فقط به خاطر ديدن باباجون و مادرجون بود.وقتي هم ميومد بدون اينکه به من نگاهي بندازه يا سلام کنه چند دقيقه اي مي نشست و بعدش هم ميرفت.منم وقتي اينطور ميديدم ميرفتم توي اتاقم و تا وقتي اونجا بود بيرون نميومدم.رفتارش هيچ تغييري نکرده بود.با باباجون و مادرجون و مامانم مي گفت و مي خنديد .فقط اين وسط با من سرد شده بود.طوري بود که خيلي وقتا بهونه مي آورد و خونه ي ما نميومد.اون شبم از اون شبايي بود که پيداش نبود و همين باعث شده بود من خيالم راحت باشه و تصميم بگيرم توي هال کنار بقيه بشينم.
چايي رو که ريختم خواستم ببرم که کتايون اومد توي آشپزخونه.چند ماهي ميشد که درسش تموم شده بود و خونه نشين شده بود.شوهر خاله اجازه نمي داد کار کنه.مي گفت محيط اداره ها رو واسه ي تنها دخترش مناسب نمي دونه.کتي هم با اين ماجرا تقريبا کنار اومده بود اما گاهي غر ميزد و ناراحتي و اعتراضشو نشون مي داد.ولي اون شب بر عکس هميشه خوشحال نشون مي داد و من نمي تونستم بفهمم چرا خوشحاله!
_ بازم که تو فکري؟! نمياي بشيني پيش ما؟
romangram.com | @romangram_com