#پونه_2__پارت_78


گفتم:

_ من...من...من بايد فکر کنم...

_ خب کلا در موردم چي فکر مي کني؟

از شرم جوابشو ندادم و فکر کردم آيا مي تونم به اون...

اما فکرمو ادامه ندادم.چون خجالت کشيدم.

_ کاش بي رودرواسي بهم بگي چون من از تعارف و معذرت مي خوام که اينو مي گم منظورم شما نيستي از دروغ بدم مياد.

_ خب...خب... بايد بهم فرصت بدين فکر کنم.





_ فکر مي کردم فکراتو کردي؟!

_ به وقت بيشتري احتياج دارم.

_ خب اين خيلي خوبه.منم مخالفتي نداره ولي دوست داشتم زودتر جواب بگيرم.

با شنيدن حرفش به خودم گفتم فقط همينو کم داشتم که بهم بگه براي گرفتن جواب عجله داره.اما من به زمان نياز داشتم تا بتونم بيشتر فکر کنم و مطمئن بشم تصميمي که گرفتم درسته.هنوز نمي دونستم احساسم نسبت به اون چيه؟سعي مي کردم کاملا با خودم صادق باشم.اما هنوز نمي دونستم چي در موردش فکر مي کنم. پسر خوبي بود .قبول داشتم.و خوشم اومده بود که خيلي صادقانه و رک اومده بود حرفشو زده و افکارش عقايدش و سليقه هاشو گفته بود اما بر عکس اون من چيز زيادي نگفته بودم چون حتي نتوسته بودم با خودم رک و راست باشم.پس اول بايد تکليفمو با خودم روشن مي کردم و اينکه واقعا چي مي خوام آيا واقعا تصميم جدي گرفته بودم که با اون ازدواج کنم و بقيه ي عمرمو در کنارش بگذرونم يا نه.مخصوصا بايد به اثري که تصميمم روي خونواده م و روابطم با اونايي که دوستشون داشتم ميذاشت هم فکر مي کردم .بايد از اينکه تصميم من يه فکر زودگذره يا نه مطمئن ميشدم.

_ ببخشيد گه ناراحتت کردم.راستش اين حرفي که زدم معنيش اين نيست که بخوام خداي نکرده مجبورت کنم زودتر جوابمو بدي. من خودم عجله اي براي اين کار ندارم و اتفاقا خيلي دوست دارم کاملا فکر کني و بعدش جوابتو بهم بدي.ولي از اين نگرانم که مادرم مخالف ازدواج ماست و ممکنه دنبال فرصتي باشه تا همه چيزو به هم بزنه.مادر من زن خوبيه فقط وقتي گاهي لج مي کنه نميشه از پسش بر اومد.واسه همين مي خوام زودتر جواب بدي .

_ يعني شما جلوي مادرتون وايسادين و دارين...

هنوز حرفم تموم نشده بود که پريد وسط حرفم و گفت:

_ نه نه اينطور نيست اصلا اتفاقا براي من مادرم خيلي عزيزه ولي نمي تونم اجازه بدم با يه تصميم اشتباه زندگيمو خراب کنه.قبلا هم بهت گفته بودم به کسي حق دخالت توي يه چنين جرياناتي رو نميدم.

از شنيدن حرفاش يه حس خوب و يه حس بد بهم دست داد.خوب چون فهميده بودم اون مردي نيست که اجازه دخالت اطرافيانو توي زندگيش بده و بد چون فهميده بودم اگه باهاش ازدواج کنم در آينده با مادرش مشکل پيدا مي کنم.

_ ولي به هر حال مخالفه و ممکنه بعدا مشکلي پيش بياد.

_ گفتم که لازم نيست نگران باشي من حواسم هست و مي دونم چيکار کنم.فقط شما هم اگه قبول کردين لازمه سعيتو بکني تا دلشو به دست بياري.

در مقابلش سکوت کردم و چشم دوختم به گلاي ريز و قرمز چادرم و شنيدم که پرسيد:

_ چقدر فرصت مي خواي تا فکر کني؟

جواب دادم:

_ نمي دونم فقط وقت مي خوام.

_ باشه مسئله اي نيست.فکراتو بکن و بهم جواب بده.

حرفاش که تموم شد پا شد و منم به تبعيت ازش بلند شدم و همراهش به اتاق بزرگه جايي که بقيه منتظرمون بودن رفتيم. با ورودمون اولين نفري که ازمون سوال پرسيد عزيز آقا بود:

_ چي شد بابا؟به توافق رسيدين؟

علي در حاليکه ميرفت بشينه جواب داد:

_ پونه خانوم گفت بايد بيشتر فکر کنه.

با شرمندگي از اينکه اسم من برده شده بود سرمو انداختم پايين و رفتم کنار مادرجون نشستم و عزيز آقا گفت:

_ فکر کنه بابا.فکر کنه چه اشکالي داره.اتفاقا کار درستي مي کنه.آدم توي يه چنين مواقعي هر قدر فکر کنه بازم کمه.

بعد رو کرد به بقيه و گفت:

romangram.com | @romangram_com