#پونه_2__پارت_76


دلمم نمي خواد در موردش فکر کنم چون يه تصميم ديگه گرفتم و مي خوام روي تصميمي که گرفتم هم بمونم.

مادرجون ابرو بالا انداخت و نگام کرد اما هيچي نگفت و من ادامه دادم:

_ مادرجون تو رو خدا شما بهش بگين دست برداره.وافعا ما دو تا به هم نمي خوريم.تازه ...

_ مي خواي به اون پسره علي جواب مثبت بدي؟

از سوالش خجالت کشيدم و سرمو انداختم پايين و اون گفت:

_ مي دوني خيلي با عجله داري تصميم مي گيري؟تو هنوز بيست و يک سالت هم نشده و خيلي وقت واسه انتخاب کردن و تصميم گرفتن داري.تازه مادر من از موتور اين پسره خيلي مي ترسم.مي ترسم خداي نکرده اينم مثل داييت...

نذاشتم ادامه بده.داشت گذشته ي تلخي رو که نبايد به خاطر مي آورد ياد آوري مي کرد.مرگ پسرشو و اين مطمئنا باعث ناراحتيش ميشد و براي اينکه اون اتفاقو از ذهنش بيرون کنم بي معطلي پرسيدم:

_ اون وقت شما فکر مي کنين من صبر کنم کيان راحتم ميذاره؟

_ پس داري به خطر کيان اين کارو مي کني؟

جوابشو ندادم.شايد قسمتي از دليل تصميمم کيان بود اما يه طرف ديگه ي قضيه هم آرمين بود و من مي ترسيدم. از اين مي ترسيدم که اون برگرده و دوباره دچار احساسات بشم و بازم آرامش زندگيم به هم بريزه.به جاي جواب دادن گفتم:

_ خب علي که پسر خوبيه ...من...

سرشو تکون داد و گفت:

_ نمي دونم...نمي دونم والله شما جوونا آدمو گيج مي کنين.با پا پيش مي کشين با دست پس ميزنين.يه بار ميگين مي خوام يه بار پشمون ميشين.تو کاراتون عجله مي کنين هر بار يه حرف تازه ميزنين.امروز عاشق ميشين فردا فارغ.تکليفتون با خودتون هم معلوم نيست.والله ما هم جوون بوديم اين همه دور و بريامونو عذاب نداديم.

لحنش يه مقدار شماتت بار بود . سرمو انداختم پايين و سکوت کردم.و چند دقيقه اي که در سکوت گذشت پا شدم و به اتاقم پناه بردم.دلم مي خواست تا شب همونجا بمونم.دلم تنهايي مي خواست.





چون احساس دلتنگي مي کردم.

(2)

هر دو ساکت بوديم.ساکت ساکت . تعجب کرده بودم که اون چرا ساکته.مثل اينکه اونم عين من حرفي براي گفتن نداشت.چند دقيقه اي ميشد که تنها نشسته بوديم تا حرف بزنيم اما من هر قدر فکر مي کردم چيزي به ذهنم نميومد و هر چي آماده کرده بودم توي اون لحظه فراموش کرده بودم .

چند دقيقه اي گذشت تا اينکه بالاخره علي پرسيد:

_ پونه خانوم!نمي خواي چيزي بگي؟

خجالت زده به جاي جواب پرسيدم:





_ شما چي؟شما حرفي ندارين؟

_ خب من راستش حرفامو تو همون جلسه اول زدم و فقط منتظرم که ....رسما...

حرفشو ناتموم گذاشت و ادامه نداد . فهميدم چي مي خواد بگه و لبمو گاز گرفتم:

_ فقط يه سوال برام پيش اومده خيلي دلم مي خواد جوابشو بدونم.

خودمو جمع کردم و با صداي خيلي آهسته اي گفتم:

_ بفرمايين!

_ ام...مي بخشي اينو ميپرسم اين کيان پسر خاله ي شما با من مشکلي داره؟

کيان؟!داشت از کيان مي پرسيد!چي بايد بهش مي گفتم؟!در حاليکه هول شده بودم گفتم:

romangram.com | @romangram_com