#پونه_2__پارت_75
_ راستشو بگو با کتايون سر چي حرفت شد؟
ساقه ي شويدي که توي دستم بود و رها کردم و زمزمه کردم:
_ حرفمون شد؟
از بالاي عينکش نگام کرد و پرسيد:
_ نشد؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
_ چيز مهمي نبود.
_ ولي قيافه ي کتايون و حال و روز خودت چيز ديگه اي مي گفت!
با بي حوصلگي جواب دادم :
_ گفتم که خيلي مهم نبود.
پرسيد:
_ در مورد کيان باهات حرف زد؟
شنيدم ولي خودمو به نشنيدن زدم.نمي تونستم بگم چه اتفاقي افتاده و کتايون چي بهم گفته و من چي جوابشو دادم.نمي خواستم بفهمه .نمي خواستم باعث ناراحتي يکي از ديگه از آدمايي که دوستشون داشتم بشم.مطمئن بودم اگه مي فهميد کيان پشيمون شده و من با اين حال ردش کردم ناراحت ميشه.
_ کيان پشيمون شده و مي خواد دوباره ازت خواستگاري کنه ولي نه تو راضي هستي و نه مادرت.
از حرفش خشکم زد و مات و مبهوت نگاش کردم.اون...اون مي دونست!خبر داشت؟!ولي از کجا؟!کي بهش گفته بود؟!جز من و مادرم و خود کيان کي از ماجرا خبر داشت؟!اصلا انتظار نداشتم اون بدونه و براي همين در حاليکه به شدت تعجب کرده بود پرسيدم:
_ شما...شما از کجا مي دونين؟
با خونسردي جواب داد:
_ کيان به باباجونت گفته بود اونم جواب داده بود بهتره با تو و مادرت حرف بزنه
اما مثل اينکه شماها راضي نبودين..
يه برگ جعفري رو بين دو تا انگشتام گرفتم ولهش کردم :
_ پس ظاهرا همه مي دونن درسته؟
_ من همه چيزو مي دونم.باباجونت هم همينطور.
پرسيدم:
_ پس چرا چيزي به من نگفتين؟
اما اون به جاي جواب دادن به سوالم پرسيد:
_ چرا راضي نيستي مادر؟
جواب دادم:
_ هم من و هم مامانم دليل مخالفتمونو بهش گفتيم؟مگه بهتون نگفته؟
مادرجون جواب داد:
_ نه از اون روز که قرار بود با تو و مادرت حرف بزنه ديگه نه با من حرف زده و نه باباجونت.
نفس عميقي کشيدم و گفتم:
_ راستش من ديگه اون قضيه رو کاملا تموم شده مي دونم و نمي دونم چرا کيان نمي خواد اينو قبول کنه.
romangram.com | @romangram_com