#پونه_2__پارت_74
با حس بدي که بهم دست داده بود رفتم و روي چهارپايه ي توي حياط نشستم. فکر مي کردم اشتباه بزرگي مرتکب شدم و بايد درستش کنم. اما چه جوري؟فکر کردم شايد من عجولانه دارم تصميم مي گيرم و شايد کتايون درست مي گفت و کارم باعث شکسته شن دل کيان ميشد !با اعصابي که هر لحظه داغونتر ميشد موهامو گرفتم و کشيدم.نمي دونستم راهي که انتخاب کردم درسته يا نه.اصلا احساس مي کردم حتي نمي دونم چه کاري درسته وچه کاري اشتباه.مي خواستم عاقلانه تصميم بگيرم اما حرفا و رفتار کتايون منو به شک انداخته بود که آيا واقعا کاردارم راهمو درست ميرم؟
تنها يه چيزو خيلي خوب مي دونستم و اون اين بود که کتايونو از ناراحتي در بيارم.با احساس سرما بلند شدم و با قدمهاي سنگين رفتم توي خونه و از کنار مادرم که توي راهرو منتظرم وايساده بود رد شدم و صداشو پشت سر گذاشتم:
_ رفت؟
نفس عمقي کشيدم و گفتم:
_آره.
مادرجون هم سرشو بلند کرد و بعد از جا به جا کردن عينکش با اون چشماي قهوه اي تنگش منو نگاه کرد و پرسيد:
_ چي شد؟چرا يهو رفت؟
سرمو تکون دادم و شونه اي بالا انداختم و سوالشو بي جواب گذاشتم و خواستم برم توي اتاقم که يهو وايسادم.شايد بهتر بود تلفني بهش زنگ بزنم و از دلش در بيارم.با اومدن اين فکر به ذهنم سريع برگشتم و جلوي چشم مادرم مادرجون کنار تلفن نشستم روي زمين و گوشي رو برداشتم و مشغول شماره گرفتن شدم .
_ به کي داري زنگ ميزني؟
در جواب مادرم که اين سوالو پرسيد گفتم:
_ به کتايون.
شماره ي همراهشو گرفتم اما جواب نداد و رد تماس زد يه بار ديگه گرفتم بازم فايده نداشت.موهامو که ريخته بودن روي صورتم با يه دست کنار زدم و فکر کردم بهتره شماره ي خونه شونو بگيرم .شايد تا حالا رسيده باشه خونه.و همين کارو هم کردم و بعد منتظر شدم يکي گوشي رو برداره و خودمو آماده ي سلام کردن و حرف زدن کردم اما وقتي بعد از چند دقيقه انتظار صداي خسته ي کيانو از اون ور خط شنيدم:
_ الو!
لال شدم و نتونستم چيزي بگم.مي خواستم حرف بزنم.مي خواستم ازش سراغ کتايونو بگيرم ولي لال شده بودم.انگار نه انگار کسي که پشت خط بود پسر خاله م بود.کسي که باهاش بزرگ شده بودم.کسي که زماني آشناي آشنا بود و حالا تبديل به يه غريبه شده بود و من چي داشتم که به يه غريبه بگم؟هيچ... پس به ناچار تماسو قطع کردم و و گوشي رو که سر جاش گذاشتم مامان پرسيد:
_ چي شد؟
سري تکون دادم و گفتم:
_ هيچي جواب نداد.
_ چي بهش گفتي که ناراحت شده بود؟
به سوال مادرم فقط با يه کلمه جواب دادم :
_ هيچي.
با اخم سرشو تکون داد که يعني تو گفتي و منم باور کردم و من بلند شدم و خواستم به اتاقم برم که مادرجون رو کرد بهم و گفت:
_ کمک نمي کني دختر؟
برگشتم.دلم مي خواست به خلوت اتاقم پناه ببرم و تنها باشم و تو تنهاييم فکر کنم اما مادرجون ازم خواسته بود کمکش کنم پس به اجبار برگشتم و کنارش نشستم به سبزي پاک کردن و در همون حال که مشغول بوديم مادرمو صدا زد و گفت:
_ پوران مادر تو حواست به شام باشه من و پونه خودمون سبزيا رو پاک مي کنيم.
صداي چشم گفتن مادرمو بلافاصله و فکرم رفت سمت کتايون و در همون حال آروم آروم مشغول سبزي پاک کردن شدم:
_ پونه!مادر!
با صداي مادرجون سرمو بلند کردم و نگاش کردم همونطور نگاش به سبد جلوش بود و داشت سبزي پاک مي کرد .زل زدم به دستاي سفيد ولي چروکيده ش که تند تند حرکت مي کردن و گفتم:
_ بله؟
يه لحظه دست از کار کشيد و نگام کرد و پرسيد:
romangram.com | @romangram_com