#پونه_2__پارت_73
_ پس چرا...چرا داري اين کارو مي کني؟چرا بي خبر قبول کردي يه نفر بياد خواستگاريت و مي خواي...
حرفشو ادامه نداد و من فهميدم از فشار بغضي که توي گلوشه ديگه نمي تونه حرف بزنه و جواب دادم:
_ چون اين بهترين راهه.
زمزمه کرد:
_ پس کيان چي؟
جواب دادم:
_ کارم به خاطر اونم هست.مطمئن هم باش که وقتي با واقعيت رو به رو بشه خودش همه چيزو قبول مي کنه.
سرشو با ناراحتي تکون داد و لبخند تلخي زد:
_ نه پونه اشتباه مي کني اون نمي تونه قبول کنه....نمي تونه...
گفتم:
_ خب تو کمکش کن.
جوابمو نداد.سرشو انداخت پايين و اخم کرد .فهميدم بدجور بغض کرده و جلوي خودشو گرفته که اشکاش سرازير نشن.به اخلاقش کاملا آشنا بودم. از همون بچگي اينطور بود.هر وقت ناراحت مي شد و بغض مي کرد سرشو مينداخت پايين که جلوي شکستن بغضشو بگيره:
_ يعني...يعني هيچ راهي نداره؟
دستمو روي شونه ش گذاشتم و با مهربوني گفتم:
_ متاسفم کتي.
.يه تکون آروم به شونه ش داد تا از زير دست من آزاد بشه و بعد گفت:
_ پس خداحافظ.
منو کنار زد و رفت سمت در. اما من چطور مي تونستم بذارم با ناراحتي از خونه مون بره؟نه نبايد ميذاشتم اونجوري خونه ي ما رو ترک کنه.سريع برگشتم و صداش زدم:
_ کتايون!
جوابمو نداد.فقط يه لحظه مکث کرد و دستش رو دستگيره ي در موند اما بعد فوري درو باز کرد و از اتاق زد بيرون.
همونجا که وايساده بودم آروم صداش زدم:
_ کتي!
ولي از جام تکون نخوردم و شنيدم که مادرم صداش زد:
_ کتايون!خاله!کجا ميري؟چرا هنوز نيومده رفتي؟
_ ببخشيد خاله. الان يادم اومد يه کار خيلي مهم دارم بايد برم.
صداش مي لرزيد.اونقدر که دل منو هم لرزوند. چيکار کرده بودم؟دل دختر خاله مو شکونده بودم؟دل خواهرمو؟چشمام پر شد از اشک و وقتي مادرجون صداش زد:
_ کجا دختر؟
از رفتار خودم و از کاري که کرده بودم و از حرفايي که زده بودم بدم اومد و خودمو لعنت کردم.لعنت کردم که باعث شده بودم دل دختر خاله م بشکنه و ناراحت بشه.
و پشيمون از حرفايي که بهش زده بودم به خودم گفتم کاش زبونم لال ميشد کاش سکوت مي کردم و هيچي نمي گفتم.اما گفته بودم.آب پاکي رو روي دستش ريخته بودم و اونم با ناراحتي رفته بود.دلخور...بايد چيکار مي کردم؟
ميرفتم دنبالش؟برش مي گردوندم و ازش عذر خواهي مي کردم؟کتي دختر حساسي بود.بايد هر طور بود از دلش در مي آوردم.مدت کوتاهي گذشت تا به خودم بيام و بعدش فوري از اتاق دويدم ييرون و وقتي ديدم نيست از راهرو رد شدم و رفتم سمت حياط و به در که رسيدم تندي بازش کردم ولي وقتي نديدمش آه از نهادم بلند شد.رفته بود.خيلي هم به سرعت رفته بود.بدون حتي يه لحظه صبر کردن!چقدر بد!
بازم به خودم لعنت فرستادم و با ناراحتي سرمو انداختم پايين و درو بستم.چرا احمق بودم؟چرا اونطور رفتار کرده بودم براي چي با حرفام ناراحتش کردم؟مي تونستم هيچي نگم.مي تونستم لالموني بگيرم و صبر کنم تا وقتش برسه.
romangram.com | @romangram_com