#پونه_2__پارت_72
سرمو بلند کردم و نگاهم چرخيد روي وسايل اتاق. روي کمد و بالشي که يه گوشه افتاده بود و گلدون گل مصنوعي گوشه ي پنجره و موکت آبي رنگ کف اتاق و بعد نگاه سرگردونمو دوختم به دختر خاله م که قيافه ش نشون مي داد بي صبرانه منتظر جوابه. اما من هيچي نگفتم و اون زمزمه وار پرسيد:
_ نکنه مي خواي به خواستگارت جواب مثبت بدي؟
منم مثل خودش زمزمه کردم:
_ نمي دونم.هنوز هيچ تصميمي نگرفتم.
اما دروغ گفتم من داشتم تصميم مي گرفتم.داشتم به علي فکر مي کردم و مي خواستم در موردش واقعا جدي باشم.
با ناباوري نگام کرد و من براي فرار از نگاهش و اون چشمايي که بي شباهت به چشماي برادرش نبودن دستمو به سمت دستگيره ي در بردم تا بيرون برم و فرار کنم .فرار کنم از اون فضايي که حس مي کردم هر لحظه داره نفس کشيدن توي هواش برام سخت و سنگين ميشه.
ولي کتايون اون يکي دستمو فورا گرفت و مانع از فرارم شد:
_ بگو اون کيه پونه؟منو نگاه کن و بگو کيه؟
نگاش کردم توي چشماش نگاه کردم و اون بازم ازم پرسيد:
_ بگو اوني که جاي داداشمو توي دل تو گرفته کيه؟
صداش مي لرزيد.بغض داشت .جوري که هر لحظه منتظر بودم بزنه زير گريه.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ اون جاي کسي رو توي قلبم نگرفته.من فقط مي خوام...
_ فقط مي خواي بهش بله رو بگي و تموم بشه.
به صدا و لحن عصبانيش توجهي نکردم و گفتم:
_ تو نمي فهمي کتي.من فقط مي خوام منطقي فکر کنم و درست تصميم بگيرم.
_ پس درست حدس زم واقعا مي خواي قبولش کني.فکر اينو هم نکردي که با اين کارت چي به سر کيان مياد.ميگي من نمي فهمم و تو مي خواي منطقي فکر کني و تصميم بگيري ولي منظورت از منطق چيه؟يعني منطق تواينه که دل داداش منو بشکني؟
جواب دادم:
_ اين چه حرفيه ميزني کتايون!من فقط و فقط دارم فکر مي کنم ببينم چه کاري درسته.فکر مي کني اين درسته آدم به هر کي که دوستش داره جواب مثبت بده؟اونم از ترس اين که نکنه دلش بشکنه ؟
حرفي نزد اما ابروهاش مي لرزيدن و سعي داشت اخم کنه که بدونم ناراحته:
_ کتي ازت تعجب مي کنم تو مثلا درس خونده و دانشگاه رفته اي و بايد بيشتر از اينا بفهمي و درک کني...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_ من الان تنها چيزي که مي دونم اينه که به خاطر يه نفر ديگه داري داداش منو خردش مي کني.
گفتم:
_ بسه کتايون...
_ شايد فکر مي کني کيان لياقت تو رو نداره...
داشت نفس نفس ميزد.از زور ناراحتي داشت مي لرزيد و من مي خواستم آرومش کنم:
_ کتايون...
_ يا اينکه اونقدري نداره که تو توقع داري.و پسره که اومده خواستگاريت پولداره و...
با شنيدن حرفاش عصباني شدم و نذاشتم ادامه بده و در حاليکه شونه شو با خشونت مي گرفتم گفتم:
_ بسه ديگه.چطور مي توني در مورد من اينجوري فکر کني؟!
حالا من شدم آدمي که به فکر پوله؟من و تو با هم بزرگ شديم.عين دو تا خواهريم خوب و بد همديگه رو مي دونيم اون وقت تو...
با لحني بغض آلود پرسيد:
romangram.com | @romangram_com