#پونه_2__پارت_71


با التماس گفت:

_ به خاطر من...

خواستم نه بگم که پا شد و گفت:

_ امشب خودم همراش ميام اينجا که با هم صحبت کنين.گفت امشب و من ذهنم رفت سمت علي و خواستگاريش و سريع گفتم:

_ نه.

از نه گفتنم جا خورد و با تعجب نگام کرد:

_ چرا؟

مچ دستمو از دستش بيرون کشيدم و گفتم:

_ امشب من کار دارم.

با تعجب پرسيد:

_چه کاري؟!داري بهونه مياري؟

گفتم:

_ نه...نه به خدا...بهونه چيه؟

پا شد وايساد و پرسيد:

_ پس چي؟چرا ميگي نه؟

گفتم:

_ هيچي يه کار خصوصيه.

_ تو چه کاري داري که خصوصي باشه؟

نچي گفتم و خواستم خودمو از دستش خلاص کنم اما مي دونستم اين آدم سمج يه دنده دست بردار نيست و من هم هيچي نگم ميره از مادجون و مامانم مي پرسه و در نهايت از باباجون مي پرسه و بالاخره ته و توي قضيه رو در مياره و به خودم گفتم شايد اصلا بهتر باشه که بگم شب قراره برام خواستگار بياد .شايد اينطوري خودش نا اميد بشه و ديگه در مورد قضيه ي من و کيان سماجت نکنه.براي همين گفتم:

_ امشب قراره برام خواستگار بياد.

_ چي؟!

تحمل اون نگاه و شنيدن اون لحنو نداشتم.سرمو انداختم پايين و جواب دادم:

_ گفتم ديگه.

اما سنگيني نگاهشو بازم حس کردم و صداي پر از گله و شکايتشو شنيدم:

_ پس چرا هيچ کدوم از ما خبر نداشتيم.چرا مامانم و ...

حرفشو قطع کردم و گفتم :

_ فعلا چند جلسه اي رو براي آشنايي گذاشتيم و بعدش...

نذاشت حرفمو تموم کنم و سريع پرسيد:

_ بعدش چي؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

_ نمي دونم...

_ پونه بگو بعدش چي؟

romangram.com | @romangram_com