#پونه_2__پارت_70
_ هيچي بابا زياد مهم نيست.تو بگو چه خبر شده اومدي اينجا؟
_ خب خونه ي خالمه مي خواي نيام؟
از جوابش خنده م گرفت اما فقط لبخند زدم:
_ نه وجداني بگو چي شده اومدي؟
خم شد و صورتشو به صورتم نزديک کرد:
_ بي خود خودتو به اون راه نزن.مطمئنم مي دوني واسه چي اومدم.
حرفي نزدم و فقط به چشماش که شباهت عجيبي به چشماي کيان داشتن نگاه کردم .
_ اومدم در مورد کيان باهات صحبت کنم.
جوابشو ندادم و فقط نگاش کردم.انتظارشو داشتم :
_ خواهشا اينجوري نگام نکن پونه خانوم.که ازت واقعا گله دارم.
بازم هيچي نگفتم و پفي کردم و سري تکون دادم .
_آخه داداش بنده خداي من چه گناهي کرده که اذيتش مي کني؟
خواستم حرف بزنم و جوابشو بدم که مهلت نداد و گفت:
_ ببين انکار نکن من فهميدم همه چي زير سر توئه.چون داداشم از اول تو رو دوست داشت و خودش گفت تو رو مي خواد و براي خواستگاري کردن از تو هم خيلي عجله داشت.پس اون توي اين قضيه هيچ تقصيري نداشته.
مکثي کرد و در جواب نگاه من ادامه داد:
_ اينا رو ميگم چون الانم خودم ميبينم بيشتنر وقتا تو خونه که هست يا ميره يه گوشه کز مي کنه و مثلا به کاراش ميرسه يا هي ميره توي فکر.
به خدا پونه اگه دروغ بگم.اون هنوز عکس تورو پيش خودش نگه داشته.من خودم با چشماي خودم عکستو توي کيف پولش ديدم.
حرفاشو شنيدم اما چي مي تونستم بگم؟اون که حقيقتو نمي دونست! اون که خبر نداشت چرا بين و من برادرش به هم خورد!اون که از ماجراي آرمين روحش هم خبر نداشت!چي مي تونستم بهش بگم؟!فکر کردم و بعد خيلي آروم گفتم:
_ راستش کتي نمي تونم درک کنم تو چه اصراري داري که من و کيان حتما با هم ازدواج کنيم در حاليکه هر دومون به اين نتيجه رسيديم که به درد هم نمي خوريم!
ما کلي با هم حرف زديم.سعي کرديم همديگه رو بفهميم ولي باور کن نتيجه نداد. حتي اون روز تو پارک هم من بهت گفتم حرف زديمو فايده نداشته.فکر مي کني اگه الان که هيچ جوره با هم نمي سازيم با هم ازدواج کنيم چي ميشه؟مطمئن باش دو روزه نمي تونيم همديگه رو تحمل کنيم.
_ من نمي فهمم شما دو تا که با هم خوب بودين آخه چطور شد که يهو بينتون به هم خورد؟
روي موکت کف اتاق خط کشيدم و در جوابش هيچي نگفتم.
_ نه تو در اين مورد حرفي ميزني و نه کيان. تو ميگي کارا و حرفاي منو درک نمي کني ؟منم ميگم حرف تو رو نمي فهمم .آخه چطوريه که داداش من با وجود اون همه علاقه ش به تو بخواد ازت دوري کنه و تو...
کلافه از حرفاش سرمو بلند کردم و گفتم:
_ کتي خواهش مي کنم بسه.
_ آخه چرا به من نمي گي چي شده؟
نمي دونستم واقعا در برابر سماجت دختر خاله م چيکار کنم.هميشه همينطور بود سمج بود و عين چسب به آدم مي چسبيد تا به خواسته ش برسه.اما نه قرار نبود من چيزي در مورد خودم و کيان و جريانات بينمون بهش بگم.
_ فکر مي کنم شما دو تا به سرتون زده.
بازم در برابرش سکوت کردم و خواستم پا شم که مچ دستمو محکم گرفت:
_ حداقل يه بار فقط يه بار ديگه با هم حرف بزنين شايد.
گفتم:
_ چه فايده اي داره آخه؟
romangram.com | @romangram_com