#پونه_2__پارت_69
_ من هميشه همينطور خوشگل و خوش تيپم.
از شنيدن حرف من خنديد و گفت:
_ سر حال هم که هستي و...راستشو بگو چي شده کلک؟
لبخند زدم و جوابشو ندادم . رفتم توي هال و صداي مادرمو از پشت سرم شنيدم:
_ پس چرا هنوز وايسادي دختر؟برو بشين ديگه.
کتايون خنديد و گفت:
_ چشم خاله جون.
و از کنار من رد شد و در همون حال گفت:
_ بيا پونه خانوم که کارت دارم.
خوب مي دونستم چيکارم داره. مطمئن بودم مي خواد در مورد کيان باهام حرف بزنه.
اما من ديگه داشتم تصميم قطعي مي گرفتم و و کسي نمي تونست منصرفم کنه.
با اين فکرا پشت سرش راه افتادم و اون در حاليکه به مادرجون سلام مي کرد رفت سمت اتاق من:
_ سلام مادرجوني! خسته نباشي.
_ سلام مادر.درمونده نباشي.
مادرجون جوابشو داد و بعد پرسيد:
_ نمياي باهامون سبزي پاک کني؟
کتايون رفت توي اتاق و گفت:
_ ميام مادرجون.ميام.الان يه کار کوچيکي با پونه دارم.کارم تموم شد چشم.
دنبالش رفتم توي اتاق و درو بستم و بلافاصله پرسيدم:
_ چيه؟چي مي خواي بهم بگي؟
همونطور که وايساده بود سرشو کج گرفت و پرسيد:
_ اول تو بهم بگو چي شده ؟
گفتم:
_ چي مي خواستي بشه؟!هيچي نشده.
و سرمو تکون دادم.
جواب داد:
_ تو هميشه سر و وضعت عين کوليا بود.ولي امروز به خودت رسيدي!راستشو بگو چه خبره؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
_ همينجوري.
و اشاره کردم بشينه که رفت نشست لب پنجره و در همون حال گفت:
_ آره جون خودت.همينجوري.تو گفتي و منم باور کردم.
جوابشو ندادم و رفتم کنار پاش نشستم و يه بالش توي بغلم گرفتم و نگاش کردم.قرار نبود کسي از ماجراي خواستگاري خونواده ي موحدي از من با خبر بشه.حتي خونواده ي خاله و البته کيان هم که فهميده بود خبر داشتم هنوز چيزي به خونواده ش نگفته چون مامانم اينطور ازش خواسته بود. منم براي اينکه ذهن کتايونو منحرف کنم گفتم:
romangram.com | @romangram_com