#پونه_2__پارت_68
(1)
به خودم رسيده بودم.نزديکاي عصر بود و شب قرار بود جلسه ي دوم آشنايي من و علي برگزار بشه .من هم مي خواستم براي يه بار هم که شده راه مناسبي رو پيش بگيرم.يه راه درستو بدون دخالت دادن احساساتم.
براي اعضاي خونواده م تغيير سريع روحيه م و تغيير ظاهرم عجيب بود .مادرم مشکوک نگام مي کرد اما من ديگه ترس و نگراني از اين نگاه ها نداشتم.مادرجون با ديدنم گاهي لبخند ميزد و بسم الله مي گفت و صلوات ميفرستاد و باباجون مثل هميشه همه چيزو به شوخي برگزار کرده بود.
ولي هيچ کدومشون از نيت واقعي من خبر نداشتن.هيچ کدومشون نمي دونستن مي خوام چيکار کنم.توي آينه يه بار ديگه به خودم نگاهي انداختم و شالمو کشيدم روي سرم و بعد از مدتها لبخند زدم.و به صداي زنگ در گوش سپردم و با تعجب ابرو بالا انداختم .يعني کي مي تونست باشه اون وقت روز؟!از لاي در اتاق مادرمو ديدم که رفت بيرون.سريع و با کنجکاوي خودم رسوندم پشت پنجره و از لاي پرده حياطو زير نظر گرفتم.مادرم درو باز کرد و کتايون داخل شد چند بار پلک زدم و چشمامو باريک کردم.کتايون؟!چي شده بود اون موقع از روز اونجا پيداش شده بود!اونم تنهايي؟!معمولا در اون ساعت از روز که سه و نيم بعد از ظهر بود ساعت خوابش بود! حس کردم بي خودي اينجا نيومده و به خودم گفتم حتما با من کار داره.
و
از اتاق زدم بيرون .با ورود من به هال مادرجون که نشسته بود و داشت سبزي پاک مي کرد سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد:
_ کي بود در زد مادر؟
در حاليکه چشم به حياط داشتم گفتم:
_ کتايونه.
نگاهشو روي خودم حس کردم و شنيم که پرسيد:
_ پس چرا نمياد داخل؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
_ نمي دونم.
و رفتم توي راهرو که بالاخره خانوم دل از حياط و پرحرفي کند و داخل شد:
_مادرجوني! پونه!سلام.من اومدم.
مثل هميشه با صداي بلند و به قول باباجون جيغ جيغوش من و مادرجونو صدا کرد ولي چشمش به من افتاد ساکت شد .من هم دست به سينه وايسادم و گفتم:
_ عليک سلام.
نگاهي به سرتاپام انداخت و چشماشو بازتر کرد:
_ سلام خانوم.
و اومد سمتم و وقتي بهم رسيد با لبخند گفت:
_ لبااس نو مبارک.
و در گوشي و آهسته ازم پرسيد:
_ خبريه؟
جواب دادم:
_ نه چطور؟
به سر و وضعم اشاره اي کرد و گفت:
_ آخه تيپ زدي و خوشگل کردي!
منم مثل خودش جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com