#پونه_2__پارت_67
_ ميبيني چه شري به پا کردي؟کيانو به خاطر تو از خودم رنجوندم.
خواستم بگم اينا به من ربطي نداره اما حرفي نزدم و از توي آشپزخونه اومدم بيرون و رفتم توي اتاقم که صداش بلند شد:
_قهر مي کني؟باشه قهر کن.اصلا همه تون قهر کنين به درک.
صداش نشون مي داد بدجوري اعصابش به هم ريخته و ناراحته.اخم کردم و شونه اي بالا انداختم .از دستم عصباني بود.حق هم داشت اما با اين حال به خودم مي گفتم چرا بايد اينطور عصباني بشه؟مگه من چيکار کرده بودم؟چرا همه ي تقصيرا رو مينداخت گردن من؟يعني خودش مقصر نبود يا اون کيان که هر لحظه عوض مي شد و به رنگي در ميومد؟!سعي مي کردم خودمو با اين فکرا و حرفا توجيه کنم ولي مي دونستم بي فايده ست و تقصيري متوجه اونا نيست. در واقع هيچ کس جز خودم مقصر نبود.حتي آرمين هم از نظرم تا جايي که مربوط به من ميشد تقصيري نداشت و شايد اگه خودم بهش رو نشون نمي دادم اونم بي خيالم ميشد.پس بايد به مادرم حق مي دادم که بگه همه چيز زير سر منه.
هيچ کاري براي انجام دادن نداشتم جز اينکه فکر کنم.اما به کي و چي؟به آرمين؟که هيچ خبري ازش نداشتم؟و هر وقت يادش مي افتادم عذاب وجدان مثل خوره به جونم مي افتاد؟به کيان؟که اونطور ناراحت از خونه ي ما زد بيرون؟
يا به علي که نمي دونم چه جوري در برابرش برخورد کنم و در جواب خواستگاريش مونده بودم!
تنها چيزي که مي دونستم فقط يه چيز بود.اينکه دلم مي خواست از همه دور بشم و ذهنم از همه چيز خالي بشه.از هر فکري و از هر يادي.مي خواستم به عقب برگردم.به عقب عقب ...به زماني که نامه ي آرمين به دستم نرسيده بود. به موقعي که کيان نيومده بود خواستگاريم.خسته بودم از همه چيز و از همه کس و بيشتر از خودم.چقدر مي تونستم سرگردون بمونم.يا براي رسيدن به آرامشي که از دست دادم بودم انتظار بکشم!چقدر مي تونستم با رفتار نسنجيده م باعث ناراحتي و نگراني و آزار و اذيت دور و بريام بشم؟چرا نمي تونستم براي يه بار هم که شده يه تصميم قاطع بگيرم؟چرا هر وقت ميومدم از عقلم کمک بگيرم احساسم که دخالت مي کرد ديگه قدرت تصميم گيري ازم سلب ميشد؟چرا بين احساساتم گير مي کردم؟دليلش چي مي تونست باشه؟اگه واقعا آرمينو دوست داشتم پس براي چي باعث شدم اون همه عذاب بکشه؟چرا مرتب ازش فرار مي کردم و علاقه شو به خودم باور نمي کردم؟آيا واقعا به خاطر باران و آرمان بود که نمي خواستم علاقه ي آرمينو به خودم قبول کنم؟نه من با خودم صادق نبودم من داشتم مرتب به خودم دروغ مي گفتم و علاوه بر ديگرون خودمو هم فريب مي دادم.پس من يه دروغگوي به تمام معنا بودم يه آدم مزخرف.از خودم بدم اومده بود.از خودم که احساس مي کردم ديگرانو فريب دادم اما شايد فرصتي براي جبران داشتم.براي تغيير کردن براي محکم تصميم گرفتن و رها شدن از بند احساساتم که منو هر جا خودشون دلشون مي خواست مي کشيدن.
ولي از کجا بايد شروع مي کردم؟چه جور تصميمي بايد مي گرفتم؟رفتم کنار پنجره و حياطو تماشا کردم که همون موقع در حياط باز شد و باباجون داخل شد.
شايد اگه از کيان شروع مي کردم بهترين راه بود.يعني چه تصميمي بايد در موردش مي گرفتم؟بايد محکم و قاطع بدون هيچ دلسوزي و سستيي بهش نه مي گفتم.در مورد علي هم همينطور بايد يه جواب درست و سر راست بهش مي دادم.و آرمين در مورد اون بايد چيکار مي کردم؟مي تونستم احساسمو در مورد اون فراموش کنم؟مي تونستم؟از پشت شيشه به موزاييکاي خيس از بارون نگاه کردم.برام سخت بود تصميم گرفتن.ولي آرمين زندان بود و حتما جرمش هم خيلي سنگين بود .ولي آخه من دوستش داشتم.با اينکه مي دونستم علاقه ي بين ما يه چيز ناجور و ناهماهنگ و مسخره ست دوستش داشتم.اينو قلبم مي گفت.با همه ي ترديدها و ناباوريهام دوست داشتنشو فرياد ميزد.و با اين همه من بايد تصميم درستي مي گرفتم.
بايد با قاطعيت تصميم مي گرفتم و اونو از ذهنم بيرون مي کردم.ولي مي دونستم اگه اجباري براي فراموش کردنش وجود نداشته باشه هيچ وقت فراموش نميشه.پس بايد خودمو مجبور به اين فراموشي مي کردم. اما چه جوري؟چه جوري که هم از بند علاقه ي آرمين خلاص ميشدم و هم از اين درگيريهايي که توي زندگيم به وجود اومده و مشکل برام پيش آورده بود نجات پيدا مي کردم؟ چطور مي تونستم آرامش از دست رفته ي گذشته رو دوباره به دست بيارم؟
فکر کردم تا بتونم راه حلي براي خودم پيدا کنم و در حال فکر کردن يهو ياد علي افتادم و يه کسي بهم گفت شايد اون...اما سريع فکرمو پس زدم. احمقانه بود براي فرار از مشکلاتم مي خواستم با مردي که احساسي بهش نداشتم ازدواج کنم؟چه فکر احمقانه اي!مي خواستم از چاله خودمو بندازم توي چاه!
خودمو به خاطر فکري که به ذهنم اومده بود مسخره کردم و پوزخندي زدم.چطور مي تونستم اينقدر احمق باشم؟ در حاليکه مي دونستم ته ته چنين ازدواجهايي عاقبت خوشي ندارن.
اما به هر حال بايد راهي پيدا مي کردم.يه راه مناسب ولي هر قدر سعي مي کردم هيچي به ذهنم نميرسيد. جز همون راهي که به نظرم احمقانه ميومد و با اين حال و با وجوديکه سعي مي کردم از ذهنم بيرونش کنم کم کم جذبش ميشدم و داشتم ذره ذره شروع به تجزيه و تحليلش مي کردم که مادرم صدام زد:
_ پونه!پونه!
از جا پريدم و چشمامو باز کردم و برگشتم سمت در. حتما داشت براي شام صدام مي کرد با اينکه گرسنه بودم ميلي به خوردن نداشتم و مي خواستم بقيه ي فکرمو ادامه بدم تا بفهمم به کجا ختم ميشه؟
براي همين رفتم طرف در و بازش کردم و صداي قرآن خوندن باباجونو شنيدم و ديدم مامان داره ظرفاي شامو مي بره توي اتاق بزرگه:
_ بله مامان!
وايساد و با اخم کمرنگي که صورتشو جدي نشون مي داد گفت:
_ بيا يه کمکي بکن سفره ي شامو بچينيم وقت شامه.
گفتم :
_ من ميل ندارم.
اخمش پر رنمگتر شد و در حاليکه ميرفت سمت اتاق بزرگه گفت:
_ خيله خب حالا که ميل نداري حداقل بيا يه کمکي به من کن.
جواب دادم:
_ به خدا خيلي خسته م مامان.ميشه بذاري استراحت کنم؟
جوابمو نداد و رفت توي اتاق.
و من با صداي تقريبا بلندي گفتم:
_ خودم ظرفا رو مي شورم.
بعد به اتاق برگشتم و انگار که سرگرمي جديد و جالبي پيدا کرده باشم از خودم پرسيدم کجا بودم و باز علي رو به خاطر آوردم.مي تونستم بهش جواب مثبت بدم و باهاش ازدواج کنم اما من چقدر اونا رو ميشناختم؟علي هنوز برام حکم يه غيبه رو داشت و مادرش... چطور مي تونستم با وجود اون زن که راضي به ازدواج من و پسرش نبود زندگي خوبي داشته باشم؟اگه اذيتم مي کرد؟اگه باعث ميشد بينمون اختلاف پيش بياد؟
و اگه يه روزي کارمون مثل پدر و مادرم به جدايي مي کشيد...اونم با وجود يه بچه...آه کشيدم و چرخيدم و توي آينه ي روي ديوار به خودم زل زدم. ولي شايد هيچ کدوم از اين اتفاقا نمي افتاد و من خوشبخت ميشدم.خوشبخت؟زير لب چند بار کلمه ي خوشبختو زمزمه کردم.
شايد اگه خودم تلاش مي کردم هيچ وقت بينمون اختلافي پيش نميومد.شايد اگه با مادر علي درست رفتار مي کردم و احترامشو کامل نگه مي داشتم مهر من به دلش مي نشست.
فصل بيست وچهارم
romangram.com | @romangram_com