#پونه_2__پارت_66


بعد چپ چپ منو تماشا کرد و گفت:

_ پس بازم پونه دردسر درست کرده!

کيان سريع جواب داد:

_ نه خاله.پونه هيچ تقصيري نداشت .

داشت ازم طرفداري مي کرد!اما آيا هدفش از اين اين طرفداري کردن رسيدن به خواسته ي خودش نبود!

_ شما هم لطفا خيلي کشش ندين چون موضوع مهمي نبود.فقط خواهش مي کنم جواب منو بدين.

مامان که چند دقيقه اي بود سکوت کرده بودخيلي آروم جواب داد:

_ فکر مي کردم همه چيز تموم شده!

کيان جوابي نداد.مامان گفت:

_ ببين کيان جان!تو مثل پسرم مي موني و برام خيلي عزيزي و خدا شاهده هميشه دوست داشتم تو دامادم باشي ولي وقتي گفتي همه چيز بين تو و پونه تموم شده و دليلشو هم بهم گفتي منم با خودم گفتم حتما واقعا اينطوره و حرفتو قبول کردم الانم با اينکه يه لحظه از حرفت خوشحال شدم اما به نظرم حتي اگه پونه هم قبول کنه من خودم نمي تونم قبول کنم.

_ چ....چرا؟

صداي متعجب کيانو شنيدم و خودمم با تعجب نيم نگاهي به مادرم انداختم:

_ اين نميشه که هر روز يه حرفي بزنين و بعدش پشيمون بشين.تو يه وقتي مي گفتي پونه رو خواي گفتيم باشه و نامزد شدين.بعد گفتي پونه يه نفر ديگه رو دوست داره بازم گفتم باشه و کلي هم بازخواستش کردم و تهديدش کردم که به اون پسره فکر نکنه.ولي الان تو دوباره اومدي ميگي مي خواي ازش خواستگاري کني؟و خدا مي دونه اگه من قبول کنم و شما دو تا ازدواج کنين چه اتفاقايي پيش مياد.مي ترسم باز اون موقع پشيمون بشي و بگي نمي خوام.آخه خودت قضاوت کن اين درسته که هر بار يه چيزي بگي؟

_ ولي خاله...

مامان حرفشو قطع کرد و گفت:

_ کيان جان!لطف کن ديگه در اين مورد هيچي نگو.چون هيچ نتيجه اي نداره.

بعد رو کرد به من و گفت:

_ پونه!بروظرفاي شامو آماده کن.

سر به زير بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و از همونجا کيانو نگاه کردم.سرشو انداخته بود پايين.دلم براش مي سوخت اما حرف مادرم درست بود و علاوه بر اين خودمم نمي خواستم با کيان ازدواج کنم و دليلم هم اين بود که اگه حتي تمام سوء تفاهمهاي بين ما دو نفر از بين ميرفت بازم اون نمي تونست بدبيني و شکش رو نسبت به من از بين ببره و همه ش در طول زندگي مشترکمون با اين ترس مواجه ميشه که من بهش خيانت کنم و مطمئن بودم زندگي خوبي در آينده نمي تونيم داشته باشيم.

مشغول جمع کردن ظرفا براي شام شدم و درهمون حال صداي مادرمو شنيدم:

_ کجا؟

_ بايد برم خونه.ديرم شده.

جواب کيانو که شنيدم نگاهمو به مادرم دوختم که پا شد و گفت:

_ شام اينجا مي موني.باباجون بياد بفهمه نموندي ناراحت ميشه.

_ ميرم خاله.يعني بايد برم.

_ از دست من ناراحت نباش کيان جان من فقط حقيقتو گفتم.

حرفاي مادرم و پسر خاله مو ميشنيدم و دلم بيشتر براي کيان مي سوخت اما وقتي اون با صدايي که انگار از ته چاه بيرون ميومد گفت:

_ مي دونم خاله.

بيشتر ناراحت شدم.همينطور هم وقتي خداحافظي کرد و رفت:

_ خداحافظ خاله.

_ کيان!کجا؟وايسا خاله!

صداي مامانم همزمان شد با صداي بسته شدن در و ظرفا توي دست من موندن.از خودم پرسيدم يعني کار درستي بود يه چنين رفتاري با کيان؟بعد آه کشيدم و مامان که اومدتوي آشپزخونه ظرفايي رو که جمع کرده بودم گذاشتم روي سينک.

romangram.com | @romangram_com