#پونه_2__پارت_65


_ واسه کاري رفته خونه ي خاله ت امشبم اونجا مي مونه.

خواستم بپرسم واسه کاري رفته که نذاشت بپرسم و گفت:

_ برو لباساتو عوض کن.نايست با اون لباساي خيس.

چيز ديگه اي نگقتم. نيم نگاهي به کيان انداختم و رفتم توي اتاقم و در حاليکه ميرفتم سمت کمد تمام حواسمو دادم به مادرم و کيان که بشنوم چي به هم ميگن:

_ بيا کيان جان اين حوله رو بگير موهاتو خشک کن اينم يه پيرهن خشک.

صداي کيانو نشنيدم.

در کمدو باز کردم و شنيدم مادرم گفت:

_ بشين چايي برات بيارم.

_ زحمت نکش خاله.

اين بار کيان هم به حرف اومد.

کمدو باز کردم و مشغول عوض کردن لباسام شدم و سعي کردم باقي حرفاشونو بشنوم اما فقط صداي پچ پچ کردن و زمزمه مي شنيدم.که همين باعث شد اخمام برن توي هم . لباسامو که عوض کردم از اتاق اومدم بيرون و ديدم کيان کنار بخاري وايساده و داره خودشو گرم مي کنه و يه حوله رو سرشه و با اينکه من هم دلم مي خواست خودمو گرم کنم ولي حضور اون مانع بود .به ناچار براي اينکه خودمو مشغول کنم رفتم سمت تلويزيون و روشنش کردم و مشغول عوض کردن کانالا شدم و زير چشمي کيانو زير نظر گرفتم.ساکت بود.آروم و غرق در فکر.عجيب بود که توجهي به من نداشت!و هر چند سعي مي کردم از اين قضيه خوشحال باشم ولي يه احساس ناراحتي از اين بي توجهي بهم دست داد.نگاهمو ازش گرفتم و به صفحه ي تلويزيون چشم دوختم اما واقعا به تلويزيون نگاه نمي کردم که مرد مجري برنامه ي کودک داشت بالا پايين مي پريد و شعر مي خوند.داشتم به کيان فکر مي کردم و اينکه داره به چي فکر مي کنه و هر گاهي هم اتفاقاتي رو که توي اين مدت گذشته بود مرور مي کردم.برگشتن آرمين و ناراحتي کيان و عکس العملش در برابر من و آرمين و بعدش هم خواستگاري کردن علي از من...

_ بشين پسرم.بشين يه چايي بخور.

صداي مامان باعث شد رشته ي افکارم پاره بشه و دوباره زير چشمي کيانو نگاه کنم.کنار بخاري نشست و مامان سيني چاييو زمين گذاشت و رو به من گفت:

_ پونه!تو هم بيا چايي بخور.

باز نگاهمو کشيدم سمت تلويزيون و جواب دادم:

_ نمي خورم.

_ گفتم بيا بشين يه چايي بخور.اونقدرم با اون کنترل ور نرو.

لحن صداش آمرانه بود و اين يعني بايد حرفشو گوش مي کردم.به ناچرا کنترلو گذاشتم روي تلويزيون و اومدم کنارش نشستم و مامان از قوري مادرجون برام چاي ريخت.دلم بدجور مي خواست يه چاي داغ داغ بخورم .براي همين استکانو برش داشتم و و سريع يه کم ازش خوردم که لبم سوخت و اشک توي چشمام جمع شد ولي نذاشتم مامان و کيان بفهمن و چشمامو بستم و استکانو سر جاش گذاشتم که مادرم هم همين کارو کرد و استکانشو توي سيني گذاشت و به کيان گفت:

_ خب حالا راست و درست بگين بهم چه اتفاقي افتاده ؟

به مامان و بعد به کيان نگاه کردم. پسر خاله جواب داد:

_ هيچي نشده بود خاله.

_ هيچي نشده بود يعني حتما يه چيزي شده بود.

کيان دست از مزه مزه کردن چايش کشيد و در حاليکه استکانو توي دستش مي چرخوند و نگاش مي کرد گفت:

_ خاله!

مامان جوابشو نداد و اون يهو سرشو بلند کرد و در حاليکه صداش به شدت مي لرزيد گفت:

_ خاله مي خوام يه بار ديگه پونه رو از شما خواستگاري کنم.

بازم حرفشو زد و من با صورت برافروخته سرمو انداختم پايين و دستمو که روي زانوم گذاشته بودم مشت کردم.

_ اين جواب من نبود.

کيان تند تند و عصبي جواب داد:

_ خاله اون قضيه اي که مي خواين بدونين چيزي خيلي جدي اي نبود.دو نفر مزاحم پونه شده بودن منم باهاشون درگير شدم.

زير چشمي مادرمو نگاه کردم تا عکس العملشو ببينم و ديدم اخم کرده و سرشو انداخته پايين :

_که اينطور!

romangram.com | @romangram_com