#پونه_2__پارت_64
خواستم بگم هيچ ربطي به قضيه ي خواستگار و خواستگاري نداره که صداي زنگ در بلند شد و من بهونه اي براي حرف نزدن پيدا کردم و رفتم درو باز کردم اما از ديدن کيان ابروهام ناخودآگاه بالا رفتن و اونم بدون اينکه حرفي بزنه کليدارو سمتم گرفت . کليدا رو ازش گرفتم و همزمان صداي مادرمو شنيدم:
_ کيان!خاله!تويي؟پس چرا نمياي تو؟پونه تعارف کن پسر خاله ت بياد تو.
کنار رفتم و با اينکه دلم نمي خواست داخل بشه براي حفظ ظاهر تعارفش کردم:
_ بيا تو کيان.
سرشو تکون داد و گفت:
_ بايد برم.
خوشحال شدم از اين جوابش اما صداي مادرم خوشحاليمو ازبين برد:
_ هوا سرده پسرم بيا تو يه چايي داغ ...
اما مامان حرفشو نا تموم گذاشت و صداش که پر بود از نگراني بلند شد:
_ واي خدا مرگم بده کيان!لبت چي شده؟
کيان جواب داد:
_ چيزي نيست خاله.تب خال زدم زخم شده.
مي ديدم در حين حرف زدن مثل من سعي مي کنه عادي رفتار کنه اما از دست مشت کرده مشخص بود خيلي ناراحت و عصبانيه.و من اينو مي دونستم چون فقط وقتي ناراحت بود دستشو مشت مي کرد.
_ پس چرا اين قدر آشفته اي!چرا...چرا يقه ت پاره ست؟!
کيان آروم جواب داد:
_چيزي نيست.
و بعد گفت:
_ با اجازه تون خاله من بايد برم.کليد پونه رو براش آورده بودم.
حرفشو زد و خواست بره اما مامانم مانع شد:
_ وايسا ببينم کجا؟
و رفت دستشو گرفت و کشيدش توي خونه:
_ با اين سر و ريخت مي خواي بري خونه خواهر بيچاره مو بترسوني؟تموم جون و تنت هم که خيسه!بيا بريم تو حداقل يه کم سر و وضعتو مرتب کن.
کيان خواست حرف بزنه اما مامان نذاشت و رفت پشت سرش و هلش داد داخل حياط :
_ هوا سرده زودتر بريد تو خونه.
کيان حرفي نزد و داخل رفت و مادرم هم درو بست و پشت سرش راه افتاد . منم که تا اون موقع خيسي لباسام و هواي سردو فراموش کرده بودم با اولين نسيم سرما رو حس کردم و همين که لرزم گرفت دنبالشون رفتم توي خونه .
وقتي سه تامون داخل شديم و از راهرو رد شديم و قدم به هال گذاشتيم مامان فوري رفت توي يکي از اتاقا و خطاب به کيان گفت:
_ خاله برو کنار بخاري خودتو گرم کن تا من يه پيرهن خشک برات بيارم بپوشي.
و بعد منو صدا زد و گفت:
_ پونه تو هم برو لباساتو عوض کن سرما نخوري بيفتي رو دستم.
چشمي گفتم و در حاليکه ميرفتم سمت اتاقم پرسيدم:
_ مامان!پس مادرجون کوش؟!
مادرم از توي اتاق جواب داد:
romangram.com | @romangram_com